tisdag 31 december 2013

سهو دکتر جیوانجی جمشیدجی مودی در باب تعیین محل روستای زادگاهی زرتشت

دکتر جیوانجی جمشید جی مودی رسالۀ علمی بسیار عالمانه ای در باب زادبوم زرتشت دارد که توسط رشید شهمردان ترجمه شده و اساسی ترین تحقیقی است که در این باب به عمل آمده است. نگارنده که خود اهل همان نواحیی است که در این رساله مد نظر است، سی و پنج سالی است که در تکمیل و اصلاح نظر وی کوشیده ام. این آخرین نتایجی است که بدانها رسیده ام:
ارومیه، شیز (تخت سلیمان) و گزنا (جزنق) سه شهری در آذربایجان هستند که مطابق مورخین و جغرافی نویسان عهد اسلامی زادگاه زرتشت به شمار رفته اند. کتب پهلوی در سمت این شهر ها به عنوان زادگاه زرتشت دو روستا، یکی به نام رَک (راگ، راغ، اَراک، هراگ) واقع در سمت دریاچه ارومیه و دیگری که صرفاَ تحت نام واقع در پیچ رود دارجه کوه سهند نامیده شده است، نام می برند. از میان این شهرها، شهر ویران شده جزنق (محل جنگجویان) در جوار شرقی مراغه که برزه (شهر تختگاهی) و هروم (محل نگهبانی) نیز نامیده میشده است، بیشتر قابل توجه است. چه ظاهراَ نام هروم همین شهر بوده که با ارومیه (که نظیر تبدیل روم= هروم می توانست هرومیه نیز نامیده شود) مشتبه شده است.
مطابق یاقوت حموی شهر گزنگ (جزنق: شهر جنگجویان)، در جوار مراغه واقع بوده و قصر و ویرانه معبد کهنی در آن قرار داشته است. در هشت کیلومتری شرق مراغه ویرانه های این خاک شده و معبد آن کائین گبه (معبد اسب شاهی) تا این اواخر باقی بود. اکنون در این محل روستای کوچکی به نام علمدار باقی است. می دانیم که معبد اسب شاهی عنوان آتشکده آذرگشنسب قدیم، در همین حوالی کوهپایه های جنوبی سهند بوده است که خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز آتش آن را به شیز (محل جدید آتشکده آذرگشنسب) حمل کرده است.
بنابراین دو روستای رَک (هراگ) و روستای واقع در پیچ رود دارجه را هم باید در همین حوالی جستجو کرد. در این سمت روستایی به نام هرق واقع است که اخیراَ بر فراز تپه تاقدیسی بلند و هموار آن دژی از عهد مانناها و مادها کشف شده و با حفاریهای غیر مجاز ویران گردیده است.
در این سمت روستای واقع در پیچ رود دارجه که خود شاخه رود دیگری به نام دائیتی بوده با روستای مُغانجیق که در کنار رودخانۀ مغانجیق شاخه موردی چای هست مطابقت دارد. چون گرچه به ظاهر یعنی جایگاه مغان ولی در واقع یعنی جایگاه واقع در سر پیچ [رودخانه] است چون واژۀ موغ در اوستا به معنی سر پیچی کردن در اینجا اشاره به پیچیدن مسیر رودخانه است. این واژه موغ در ترکیب اوستایی و پهلوی اَشموغ (برگشته از آیین و دین راست) بکار رفته است. در کنار این روستا هم خانه های زیر زمینی از عهد ماننا باقی است که غارهای گیرک (در اساس غارهای گرگ) نامیده میشوند. این غارها یاد آور غار گرگان کتاب پهلوی زادسپرم هست که از غار گرگان در محل پرورش زرتشت خبر می دهد: "چون زرتشت نوباوه را در غار گرگان می اندازند به طور شگفت آمیزی نجات می یابد. مادرش در جستجوی کودک چون به غار گرگان می رسد، به تصور اینکه او را کشته خواهد یافت می بیند زنده و سالم است. سپس با خود میگوید " بعد از این تا زنده هستم اگر رک و نوتر (؟) به هم به پیوندد کودک را به دست کسی نخواهم داد".
این اطلاعات که نگارنده خود در این باب خود وامدار همین تحقیقات اساسی وی است، معلوم می نمایند که کجاهای سؤال و جوابهای جمشید جی مودی در بارۀ زادبوم زرتشت ایراد داشته و وی در سفر خود در سال ١٩٢٥ بدین سمت به نتیجه نرسیده است. هشت سؤال و جواب وی در جواب سؤال هفتم و سؤال و جواب هشتم به بیراهه رفته است:
"١- اشو زرتشت در کجا متولد شد؟ در خانه پوروشسپ.
٢- خانه پوروشسپ در کجا است؟ در کنار رود دارجه.
٣- رود دارجه در کجا جاریست؟ شاخه رود دائیتی است.
٤- رود دائیتی در کجا جاریست؟ در ایرانویج.
٥- ایرانویج در کجاست؟ در آتروپاتکان.
٦- آتروپاتکان کجاست؟ آذربایجان امروزی.
٧- اشو زرتشت در کدام بخش آتروپاتکان (آذربایجان) متولد شد؟ در بخش کوه اسنونت و دریاچه چئچسته، رضائیه امروزی.
٨- در کدام روستای ارومیه (رضائیه) متولد شده؟ در روستای آموی یا آموئی."
دکتر جمشیدجی مودی در پی روستای زادگاهی زرتشت سرانجام سر از روستای کُردنشین اَنبی ارومیه در می آورد و آن را صورتی از آموئی مورد نظر خویش می داند.
دلیل انحراف جمشید جی مودی و به هدف درست نرسیدنش در یکی نگرفتن کوه اسنونت با کوه سهند است و دیگری نشناختن هروم واقعی (هراگ) که به معنی دژ محل نگهبانی منطقه بوده و برخی جغرافی نویسان عهد اسلامی آن را همان ارومیه دانسته اند. گرچه قرائت وی از مطلب مربوط به شهرستان آموئی (در واقع آموگان) درستتر است یعنی نام قصبه آمویی علی القاعده تلفظ و قرائتی از همان آموگ (آموغ، موغ) است که در نام روستای مغانجیک مراغه باقی مانده است نه آن نظری که تصور میکند بین آموی (آمویی) و رک (هراگ) مفروض در آذربایجان در اینجا نام رک (هراگ) از قلم افتاده است: چنانکه در یادداشتهای صادق هدایت آمده است، گروهی از محققین بر این باورند که در اینجا بین آموئی و مطلب مربوط به رک (هراگ)، نام قصبه رک (هرگ) و بنا نهنده آن از قلم افتاده است و به تصور اینها این در واقع قصبه رک (هراگ) [مفروض در اینجا] بوده است که در این رساله زادگاه زرتشت به شمار رفته است نه آموئی. ولی در واقع رک (هراگ، هرق کنونی) دژ دفاعی همان ناحیه سمت روستای مغانجیق حدود ٩ کیلومتری آنجا بوده است و نام آن در رسالۀ پهلوی شهرستانهای ایران نیامده بوده است تا از قلم بیافتد و در عهد ساسانی قصبه زادگاهی زرتشت همان قصبه واقع در پیچ دارجه (آموگان، مغانجیک حالیه) منظور میشده است. جزء جیک/جیق در آخر روستاهای آذربایجان از همان ریشۀ کردی جیگه به معنی جای است.
جیوانجی جمشید جی مودی در رسالۀ خویش مطلب مربوط به آموئی (آموگ، موغ) را در سمت آذربایجان از کتاب پهلوی شهرستانهای چنین آورده است: " شهرستان آموئی یک جادوگر ویرانی آور (زندک پرمرگ) بنا کرد و زرتشت سپیتمان از آن شهر بود". ترجمه احمد تفضلی نیز از این فقره، همین است.
ولی صادق هدایت در ترجمۀ خویش از این کتاب پهلوی آن را چنین بیان کرده است: " شهرستان آموی (تبرستان) را زندیق مرگبار بساخت. شهرستان...را ساخت. زرتشت پسر سپیتامان از آن شهر بود". تورج دریایی هم به پیروی از صادق هدایت، آموی را همان آمل گمان نموده و از راه صواب دور شده است.

måndag 30 september 2013

اروپا و فرنگ در اصل نامهای یونانی و ایرانی سرزمین وِنِدها (لهستان) بوده اند

گفته میشود اروپا (به یونانی Ευρώπη) در اساطیر یونانی بر جای مانده از عهد کهن یک شاهزاده خانم فنیقی به شمار رفته است. او دختر آگنور Agenor (قهرمانانه) - و یا در برخی از اسطوره ها فوئه نیکس Phenix- پادشاه فینیقیه بود. زئوس به شکل یک گاو نر این دختر جوان را اغوا و پس از ربودن به اروپا آورد و نام اروپا از روی نام وی بر قاره اروپا تعلق گرفت.
نام قاره اروپا در شکل ایو- اُروپا ( (Eu-oropa, ευ-οροπα) در یونانی به معنای فلات خوب و زیبا است، گرچه این وجه اشتقاق را در نیافته و معنی نامناسب پیشانی گسترده (ٍ (Eury-opeرا برای آن منظور نموده اند. در تأیید این گفته می دانیم که این معنی فلات خوب و زیبا همچنین مفهوم نام قدیمی ایرانی اروپا یعنی اَفرنگ (فَرنگ) "سرزمین زیبا و با شکوه" است. اینها همین طور یادآور و مترادف نامهای لهستان (= Lendia) به معنی جلگه مسطح و مساعد و وندیا (venetia venedia,) به معنی سرزمین زیبایان و مردم دوست داشتنی است. اما نام اروپا از سوی دیگر در زبان سکایی به شکل هَئو- روپه (hao- rupa) به معنای "دارای چهره زیبا" است که این به خوبی با نام و نشان الهه اروپا همخوانی دارد:
در اسطوره یونانی مربوط به الهه و سرزمین اروپا، چهار نام قابل توجه وجود دارد: فنیقیه (ارغوانی)، زئوس (درخشان)، اروپا (ایو- روپا) و گاونر سفید. این چهار نام همدیگر را نه در سرزمین فِنیقیه (لبنان)- که در زمان هرودوت تصور شده است- بلکه در نام سرزمین فین-ایک-یه (سرزمین زیبا) پیدا می کنند که نام لاتینی و ژرمنی سرزمین وِنِدها (زیبایان) بوده است. در این رابطه همین طور تشابه نام فین-ایک-یه با فنلاند (سرزمین "فِن= باتلاقی") صرفاً ظاهری است. اما این چهار نام اساطیری در فرهنگ و جغرافیای تاریخی سرزمین وندها (مردم زیبا و خوب) به روشنی به هم می رسند: در اینجا زئوس و الهه اروپا به ترتیب جایگزین سوانتویت Svantevit (سرور مقدس) خدای بزرگ وندها - بالتیکها و همسرش سیو (نورانی یا سفید) بوده است که از این الهه در اساطیر اسکاندیناوی تحت نام سیف (به عنوان مادر ایزد آتش و شکار ئول) به عنوان زیباترین در میان زنان یاد شده است. خود الهه زیبایی در نزد سکاها آرگیم پسه (آراسته به زیبایی بسیار) بوده است. نام اسکیتیِ (سکاییِ) هئوروپه (زیبا شکل) به عنوان نام این الهه و سرزمین اروپای اصلی و خود نام سرزمین وِنِدها (زیبایان) مرتبط است. خواهیم دید واژه سکایی و سانسکریتی هئوروپه (زیبا شکل) در نام اوستایی و سکایی تخمو-او-روپه (پهلوان سرزمین زیبا) مشهود مانده است. یونانیان در نام این الهه فقط هئوِ سکایی یعنی خوب را با ایو (خوب، زیبا) در زبان خویش جایگزین نموده اند. سرانجام در این اسطوره گاو سفید اساطیری (به زبان سلتیandero-) نامش با نام مردم آندروفاق (مردم زیبا) مربوط بوده است که نام رسمی مردم وِنِد در نزد هرودوت است. اما هرودوت به سهو این نام نیمه یونانی و نیمه ژرمنی را خالص یونانی شمرده و آن را به معنی مردم خوار گرفته است.
در این رابطه گفتنی است نام دیگر وندها یعنی آنتاها را هم می توان مردم زیبا و فرشته گونه معنی نمود. معنی دشت مساعد و مسطح نامهای لهستان در نام سکایی (اسکیتی) ائوخاتیان (مردم سرزمین مسطح) دیده میشود که نام سکایی مردم سمت لهستان بوده است. بسیار جالب است که هرودوت نام پادشاه اساطیری ائوخاتیان را لیپوکسائیس آورده است که در زبان اسلاوی- سکایی به معنی پادشاه سرزمین زیباست. بنابراین معنی نامهای مختلف وندها (آندروفاقها، آنتاها) به معانی مردم زیبا و مردم سرزمین زیبا بوده است. این معنی در کلمه اسلاواک و اسلوون که به معنی مردم نجیب و شریف و زیبا که گروههایی از وندها بوده اند باقی مانده است. کلمه اسلاو به عنوان نام عمومی ملل اسلاو در اساس ربطی با آن نداشته و مأخوذ از کلمه سکایی اسکلاو (اسکولو یعنی مردم دارای جام آیینی یا توتم بزکوهی) است. هرودوت نام لیپوکسائیس و ائوخاتیان را در اسطوره سکایی پسران تارگیتای ذکر کرده است.
این اسطوره سکایی حاوی اطلاعات مهمی در مورد قبایل باستانی بزرگ اروپای شرقی است ولی محتوی آن نه تنها هنوز کشف نشده، حتی مورد توجه کافی هم قرار نگرفته است. بنابراین من این متن ارزشمند را از کتاب معروف هرودوت پدر تاریخ می آورم. ودر این رابطه با استفاده از تجارب دیگرمحققان گذشته و به کار بردن لغات زبان های اسلاوی و سانسکریت و زبانهای ایرانی معانی نامهای سکایی را پیدا کرده و در پرانتز در مقابل نام مربوطه متن قرار داده ام. طبق طومارهای تورفان زبان سکاهای سلطنتی یک زبان ایرانی است که مخلوطی با لغات زبان سانسکریت یعنی خویشاوند نزدیک زبانهای ایرانی است:
"خود اسکیتان (مردم دارنده جام) [یا سکاها (مردم دارنده قوچ وحشی)] ادعا دارند که جوانترین مردم بر روی زمین هستند. منشاء آنها به قرار زیر بوده است. مرد نخستین که در این کشور هنگامی که آن هنوز خالی از سکنه بود، متولد شد، تارگیتای-ئوس Targitaos (پدر انسان ها) نام داشت. طبق گفته ایشان والدین این تارگیتای- که به نظر من (هرودوت) معتبر نمی رسد ، اما در واقع این گونه می گویند - زئوس و دختر رودخانه بوریستن (دنیپر) بوده است. به هر حال بنابراین گفته تارگیتای این چنین منشأیی داشته است. او خود صاحب سه پسر شد: لیپوکسائیس Lipoxais (پادشاه مردم زیبا)، آرپوکسائیس Arpoxais (پادشاه سرزمین ارابه) و جوانترین شان کولاکسائیس Kolaxais (پادشاه قبایل بسیار). در زمان حکومت آنها از آسمان ظروف طلایی مقدس در کشور سکاها نازل شد، یک گاوآهن (نماد یوئه چی ها)، یک قید (نماد هپتالان)، یک تبر (نماد تائورها) و یک پیاله (نماد سکاها). پسر بزرگترکه آنها را دید، پیش رفت و خواست که آنها را بردارد، اما وقتی نزدیک شد این اشیاء طلایی گداخته شدند. پس او از آنجا رفت. حالا برادر دوم به آنجا آمد اما باز اشیاء طلا گداخته شدند. این دو برادر از گداختن اشیاء طلایی وحشت زده شدند. اما زمانی که برادر سوم، جوانترین آنها، به آنجا رسید، آن اشیاء خاموش بود، و او آن ها را تصاحب کرده به خانه برد. برادران بزرگتر این حادثه را تفسیر [تصمیم قدرت ماوراء الطبیعه] نموده و قدرت سلطنتی سرزمینهای سکاها را به جوانترین برادر خود تسلیم نمودند.
از لیپوکسائیس، آن سکاها (اسکیتان) پدید آمدند که موسوم به ائوخاتیان (مردم جلگه گود و مسطح)هستند. از برادر میانی یا همان آرپوکسائیس، کاتیارها (مردم غیبگو و جادوگر) و تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود می بندند) به وجود آمدند. از جوانترین ایشان کولاکسائیس سکاهای پادشاهی موسوم به پارالاتها (پیشدادیان، اَبَرفرمانروایان پیشین) پدید آمدند. همه با هم به نام نخستین پادشاهشان اسکولو[ت] (اسکلاو[ها]/ اسلاو[ها]، یعنی مردم دارنده جام) نامیده میشوند. هلنی ها (یونانیان) همه آنها را اسکیث (یعنی دارندگان جام مقدس) می نامند. این چنین می گویند سکاها در مورد منشاء خودشان".
همانطور که گفته شد نام لیپوکسائیس به معنی پادشاه مردم زیبا و خوب و نام مردمش ائوخات (مردم دشت مسطح و جلگه) مطابق با نامهای وند و لهستان است. در واقع ریشه خود نام لهستان یعنی لخ (از آلمانی lega) به معنی محل مسطح ترجمه دیگر نامهای قدیمی آن (ائوخات، ایوروپا و لندیا) است.
نام دومین پسر تارگیتای یعنی آرپوکسائیس به معنی پادشاه سرزمین ارابه است و دو قوم منسوب به او یعنی تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود می بندند) و کاتیاران (پیشگویان، جادوگران) به ترتیب عبارتند از روس ها (مردم بیشه ها) و هنگریها (مجارها = اونگورها، پیشگویان، جادوگران). هرودوت نام این مردم اخیر را تحت نام نئور (جادوگر، پیشگو) ذکر کرده و می گوید که آنها گاهی به شکل گرگ در می آیند. می دانیم که مجارها در زمان سنت سیریل دارای همان سنت زوزه کشی همانند گرگ بوده اند. در باب نام سکایی قدیمی روس ها یعنی تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود = -Arpo می بندند) یک اسطوره مشهور روسی این طور می گوید: سومین و جوانترین پسر تزار شده موفق شد به اهلی سه اسب دریایی شد که یکی از آنها خورشید و دومی ماه و سومی ستاره در پیشانی خود داشت. با رام کردن این سه او موفق به همه گله اسبان دریایی شد کاری دو برادر بزرگتر او بدان موفق نشده بودند.
سومین پسر تارگیتای کولاکسائیس (پادشاه قبایل بسیار) بوده که نام دیگر او به عنوان نیا-پادشاه قبایل اسکیتی (سکایی) [یا نام اساطیری دیگر موازی نام او]اسکلاو یا اسکولو یعنی شاه صاحب جام بوده است. نام معادل او در پیشدادیان ایرانی یمه خشئته (جمشید، شاه دارای جام درخشان) است که در اساطیر ایرانی نیا-پادشاه مردمانی در سمت قفقاز به شمار آمده است. از قبایل سکایی - سئورومتی که در عهد باستان در اروپای شرقی و آسیای مرکزی فرمان رانده اند اوستیها در قفقاز و کروواتها (haorovaδaen = کسانی که به طور کامل جوشن پوشیده اند) و صربها (کمانداران) در بالکان باقی مانده اند. نامهای باستانی آنها به ترتیب آلان (ماساگت، مردم دارای توتم گوزن)، رکسولان (آلانهای درخشان، آمازون = به طور کامل مسلح) و سئورومات/سرمت (کمانداران = یازیک، ایسدون) بوده است. در اوایل در قرن دوم پس از مسیح از آئلیوس راسپاراگانوس به عنوان پادشاه رکسولانهای اسکیتی و یازیکهای سئوروماتی/سرمتی نام برده شده است. از وی دو سنگنوشته در کرواسین بر جای مانده است. به گفته هرودوت، سئوروماتها دو زبانه بودند. این دو زبان، سکایی غربی (اسلاوی) و سکایی شرقی (آمازونی- ایرانی) بوده است.
نامهای آرپوکسائیس و کولاکسائیس در کتاب مقدس و قرآن به ترتیب تحت عنوان آرپاکشاد و شعیب (رهبر قبایل) پیامبر در زمین ایکه (سرزمین بیشه ها = roshia، روسیه) آمده است. یک واریانت از نامهای این پسران تارگیتای و پارالاتهایِ (حاکمان برتر نخستین) آنها در اوستا در شمار پیشدادیان (حاکمان برتر نخستین) ذکر شده اند. نامهای لیپوکسائیس (پادشاه سرزمین زیبا) در اساطیر اوستایی تخمو-اوروپه (پهلوان سرزمین زیبا) و هئوشینگه (دارای سرزمینهای خوب) آمده است و نام آرپوکسائیس (پادشاه سرزمین ارابه) به صورت تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه) بیان شده است. جزء اوروپه "u-rupa" (هئو- روپه، دارنده شکل خوب وزیبا) در نام اوستایی تخمو-او-روپه به وضوح شامل شکل و معنی سکایی نام الهه اروپا و خود مفهوم نام لیپوکسائیس (فرمانروای سرزمین زیبا) است.
هرودوت از سمت ژرمنها تحت دو نام سکایی و یونانی تنها از دو قوم به اسامی آریماسپیان (دارندگان اسبهای آرام، اسبان ارابه) که دارای خدای یک چشم بوده اند و هیپربوره ها (مردمان آن سوی شمال) نام برده است که به ترتیب گوتهای گپید (گوتهای دارای اسبان آرام) و نروژی ها (نور- آویگن ها= مردمان پشت شمال) بوده اند.
منابع و مأخذ عمده:
1- تاریخ ایران باستان، تألیف حسن پیرنیا 2- تاریخ هرودوت، تألیف هرودوت هالیکارناکوس، ترجمه غ. وحید مازندرانی 3- نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخ افسانه ای ایران، تألیف آرتورکریستن سن، ترجمه احمد تفضلی و ژاله آموزگار. 4- ایران در عهد باستان، تألیف محمدجواد مشکور 5- دینهای ایران باستان، تألیف هنریک ساموئل نیبرگ، ترجمه دکتر سیف الدین نجم آبادی. 6- فرهنگ نامهای اوستا، تألیف هاشم رضی 7- فرهنگ لغات سانسکریت، ترجمه دکتر سید محمدرضا جلالی نائینی 8- فرهنگ لغات اوستایی، تألیف احسان بهرامی 9- سارماتها، تألیف تادئوتس سولیمیرسکی، برگردان دکتر رقیه بهزادی 10- سکاها، تألیف تامارا تالبوت رایس، ترجمه دکتر رقیه بهزادی 11- قومهای کهن در قفقاز و ماوراء قفقاز، بین النهرین و هلال حاصلخیز، تألیف دکتر رقیه بهزادی 12- قومهای کهن در آسیای مرکزی و فلات ایران، تألیف بهزادی.

آیا شهربانو دختر هرمزان نبوده است؟

جناب آقای یاغیش کاظمی در صفحه فرهنگ و زبانهای باستانی ایران مطرح کردند: در کتابِ «کافی» ِ «شیخ کلینی»، اشاره ی جالبی وجود دارد درباره ی لفظی ناشی از انزجار به زبان ِ پهلوی؛ جایی که «شهربانو»، نگاهِ خیره ی «عمر» را به خود میبیند، میگوید: «أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ» يا در بعضی نسخ: «اُفّ (حرف اندوه) بي روي (یا پیروز) باد هرمز» يا «آه ، بیروج باذا هرمز!». ظاهراً علی (ع) ، انزجار ِ[و اندوه] سنگین ِ پشتِ این لفظ را درمیابند و دختر (شهربانو) را در انتخابِ همسر، آزاد میگذارند: «الْحُسَيْنُ بْنُ الْحَسَنِ الْحَسَنِيُّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ : «لَمَّا أُقْدِمَتْ بِنْتُ يَزْدَجَرْدَ عَلى عُمَرَ ، أَشْرَفَ لَهَا عَذَارَى الْمَدِينَةِ ، وَ أَشْرَقَ الْمَسْجِدُ بِضَوْئِهَا لَمَّا دَخَلَتْهُ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهَا عُمَرُ ، غَطَّتْ وَجْهَهَا ، وَ قَالَتْ : أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ ، فَقَالَ عُمَرُ : أَ تَشْتِمُنِي هذِهِ ؟ وَ هَمَّ بِهَا ، فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : لَيْسَ ذلِكَ لَكَ ، خَيِّرْهَا رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ احْسُبْهَا بِفَيْئِهِ ، فَخَيَّرَهَا ، فَجَاءَتْ حَتّى وَضَعَتْ يَدَهَا عَلى رَأْسِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : مَا اسْمُكِ ؟ فَقَالَتْ : جَهَانْ شَاهُ ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : بَلْ شَهْرَبَانُوَيْهِ.» (الكافي، جلد : 2 صفحه : 513)
:نظر این جانب که یک نتیجه گیری از این گفتار یاغیش کاظمی است
وجود نام هرمز در رابطه با عمر و شهربانو و علی در این نوشته این شک و شبهه را پیش می آورد که آیا از هرمز این عبارت منظور هرمزان سردار خوزستانی نیست که ویکیپدیا در موردش آورده: "هرمزان (قتل در سال ۲۳ هجری) حاکم خوزستان بود. در حمله اعراب به ایران زمان یزدگرد سوم عتبه سردار عرب بر وی غالب شد. او به ناچار به شوشتر رفت و به مقاومت پرداخت اما شوشتر نیز پس از ۱۸ ماه محاصره به دست مسلمانان افتاد (رجوع کنید به جنگ شوشتر) و هرمزان را به مدینه نزد عمر فرستادند." احمد مهدوی دامغانی هم در مقاله عالمانه خود "شاهدخت و الابتار شهربانو والده معظمه حضرت امام علی بن الحسین السجاد - علیهاالسلام -: گفتار درباره مادر گرامی و نژاد و شاه زاده حضرت امام علی بن الحسین السجاد علیهما السلام" هرمز این گفته شهربانو را همان هرمزان در نظر گرفته است. در این صورت رابطه پدر و فرزندی هرمزان و شهربانو مطرح میگردد که بنا به ملاحظات سیاسی (اتهام شرکت هرمزان در قتل عمر و غیره) جای وی در روایات اسلامی با یزد گرد سوم آخرین پادشاه ساسانی عوض شده است. طرفداری قاطعانه علی ابن ابی طالب از قصاص عبیدالله بن عمر (قاتل هرمزان) گواه صادق این نظر است.
چه بنا به ویکیپدیا: "هرمزان به اسلام گروید و در امور ایران مشاور عمر بود. چون ابولولو عمر را زخم زد، عبیدالله بن عمر، بر سر هرمزان رفت و او را به‌کین پدر کشت. او به بهانه نشان دادن اسب های خود به هرمزان، او را به خانه خود دعوت کرد و در بین راه از پشت به او حمله کرد و او را از پای درآورد.[۳] قتل هرمزان تنها بدین سبب بود که عبدالرحمن بن عوف یا عبدالرحمن بن ابی بکر ادعا کرده بودند او را همراه با جفینه ترسا دیده‌اند در حالی که سلاح قاتل را در دست داشته‌اند. با این حال عموماً رفتار او را قتل شمرده‌اند و نه قصاص. زمانی که عبیدالله را بازداشت کردند، تهدید کرد که تمام اسیران خارجی مدینه و برخی از مهاجران و انصار را خواهد کشت.[۴] پس از به خلافت رسیدن عثمان، وی پسر عمر را قصاص نکرد. علی ابن ابیطالب و دیگران به شدت به او اعتراض کردند و علی تهدید کرد اگر در موقعیت مناسبی قرار گیرد، حکم قصاص را درباره او اجرا خواهد کرد.[۵] على خطاب به عمر گفت: «اين فاسق - اشاره به عبيدالله - را به خون‏خواهى هرمزان بكش كه با كشتن مسلمانى بى ‏گناه، مرتكب خطايى عظيم شده». اين ناخشنودى در او وجود داشت تا نبرد صفین كه عبيدالله از علی اجازه‌ى ورود خواست و علی به او گفت: «آيا تو كه هرمزان را به ناحق كشته‏‌اى با آنكه او به دست عموى من عباس اسلام آورده بود و پدر تو نيز از غنايم مسلمانان براى او دو هزار درهم وظيفه مقرر داشته بود، حالا انتظار دارى كه از دست من جان سالم به در برى؟» عبيدالله در پاسخ گفت: «سپاس خداى را كه ما را در وضعى قرار داد كه تو خون هرمزان را از من مى‏‌خواهى و من خون اميرالمؤمنين عثمان را».[۶] عبیدالله در نبرد صفین در کنار معاویه جنگید و کشته شد.[۷]"
دکتر احمد اقتداری در نقد سخن شفیعی کدکنی نکته سنجی جالبی در باره رابطه خانوادگی امام علی و هرمزان و شهربانو می نماید ولی به کنه این خویشاوندی راه نمی برد: "مقالتی در خصوص كتاب علی نامه در باب نقد و بررسی آن كتاب و تحسین نظرات آقای دكتر شفیعی كدكنی، دوست دانشمند و بسیاردان هوشمند و پركارمان، خاص استنتاج عالمانۀ ایشان در خصوص كشتن عبیدلله بن عمر هرمزان ایرانی و بهمن ( گویا برادرش) را و برآشفتن حضرت علی(ع) و اینكه آن حضرت به همسر عبیدلله فرموده اند مرا بر عبیدلله حقی است چه هرمزان از خاندان من بوده است و اینكه هرمزان در «سرای حسین» یعنی حسین بن علی (ع) كشته شده و این قرینه ای بر صحت روایات آنكه شهربانو دختر یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی همسر حسین بن علی (ع) بوده است كه بنا بر روایات سینه به سینۀ شاید غیرموثّق در آخرین جنگ اعراب با ایرانیان اسیر شده و به همسری حضرت سیدالشهداء در آمده و مادر حضرت علی بن الحسین امام زین العابدین حضرت سجاد (ع) بوده است. و اینكه هرمزان و بهمن برادرش (بنا بر استنتاج آقای دكتر شفیعی از علی نامه) بر سجادۀ نماز به دست عبیدلله بن عمر، فرزند خلیفه، كشته شده اند."(علی نامه و چند سؤال تاریخی از استاد شفیعی كدكنی). اشاره به نسبت خونی (پدر و فرزندی/ برادر و خواهری) هرمزان و شهر بانو در علی نامه:
در کتاب علی نامه- که در اواسط قرن پنجم هجری به سبک شاهنامه سروده شده است- در باره کشته شدن عبیدالله بن عمر در جنگ صفین، در قریب هشتاد در قریب هشتاد بیت از امام حسین (ع) و شاهدخت شهربانو نیز نام می برد و در اینجا از کشته شدن هرمزان و برادرش (یا پسرش) به عنوان برادران شهربانو به دست عبیدالله بن عمر یاد می کند. یعنی این دو نفر که به خانه امام حسین تردد داشته اند خویشاوند خونی شهربانو بوده اند. لابد یکی پدر و دیگری برادر شهر بانو بوده است که به عمد یا به سهو ساده کرده و عنوان پدری هرمزان حذف و با عنوان برادری خوبروه (بهمن) جایگزین نموده اند:
چو زن را علی دید بنواختش دلش داد و یک لخت بنواختش بدو گفت زن چیست ای بوالحسن از این حق یکی یادکن پیش من علی گفت این کشته چون زنده بود ز عمری و کوری بدی کرده بود به وقتی که چون کشته آمد عُمَر عمر بود این کشته ات را پدر ز کین پدر کشته بود، غول وار همی کرد کین پدر خواستار ز خانه بیرون جست تیغ آخته کرا دید می کشت نشناخته سوی حجره شهربانو شتافت چو مر دشمن خویشتن را بیافت هنرمند هرمز شهِ در نماز یکی با جهاندار می گفت راز برادر بُدی شهربانوی را اوی ابا آن دگر خوبروه نکوی بیاورده اسلام وقت نَبی ابا عورتان نزد رفته نزد علی به نزدیک خواهر بودندی فراز حسین شان همی داشت چون جان به ناز رسید ابن عُمَر همچو دیوانه ای به خان حسین شد چو بیگانه ای در آمد ز در تیغ کین آخته به کشت هر دو را او بنشناخته
کزین شهر بانو در آن روزگار ز بهر برادر بود او سوگوار با اندکی دقت می توان دریافت که خوبروه برادر و هرمزان پدر شهر بانو بوده است که در خانه امام حسین بوده اند. چه بسیار بعید است که در این سن خوبروه (بهمن) همراهِ هرمزان نه پسر وی بلکه برادر هرمزان بوده باشد که به خانه امام حسین رفت و آمد داشته است. اگر نام خوبروه را به معنی خوب روش و خوب منش بگیریم آن مترادف نام بهمن خبر منبع خبر شفیعی کدکنی میگردد که این خود یکی از دلایل صحت این روایت علی نامه است. مطابق اخبارالطّوال دینوری هرمزان دایی شیرویه پسر خسرو پرویز بوده است. یعنی هرمزان و دخترش خویشاوندی و همخونی با خاندان حکومتی ساسانی داشته اند. لابد دختر یزدگرد سوم و کسری نامیده شدن شهربانو به رسم توسعی بیشتر به منظور نشان دادن تعلق شهربانو به خاندان حکومتی ساسانی بوده است.
دوستمان مهدی فاطمی در باب خبر نسبت داییی هرمزان بر شیرویه به درستی تذکر دادند که مریم مادر شیرویه از روم شرقی و مسیحی بوده است؛ ولی آرتور کریستن سن در کتاب ایران در عهد ساسانیان به نقل از طبری آورده است که مادر هرمزان از خوزستان بوده و حکومت خوزستان موروثی بوده است. لذا خبر راوندی که هرمزان را داییِ شیرویه پسر خسرو معرفی کرده، در اساس نمی تواند صحت داشته باشد ولی به احتمال زیاد بنا به دلیلی چنین شایعه- خبر تاریخی از قدیم وجود داشته است. حتی یکی از اسامیی که برای شهربانو آورده اند (مقاله مریم دارا در باب بی بی شهربانو) نام مسیحی مریم است که به اعتبار شایعه- خبر راوندی نام عمه (در واقع عمه خوانده او) مریم (تلخ) دختر مئوریکیوس (تیره) امپراطور بیزانس و زن خسرو پرویز و مادر شیرویه است، شیرویه ای که در روایات (از جمله بحارالانوار) گاهی در مقام پدر شهربانو و گاهی به عنوان همسر مریم دختر قیصر روم ظاهر شده است؛ گر چه ابن اثیر در مورد اخیر اضافه می کند که مادر شیرویه دختر خاقان ترک بوده است. جالب است که نامها یا القاب شهربانو یعنی حلوه (شیرین)، سُلافه (شراب خوشگوار و ناب و شیرین) و سَلامه (صلح و صفا و آرامش)، خوله (آهوی ماده)، برّه (نیکو) و خلوه (پاک) در مجموع متضاد معنی نام مریم به معنی تلخ می باشند.
پایگاه اطلاع رسانی حوزه در این باب در باره خاستگاه شهربانو می آورد: " ب) گروهی دیگر در اینکه آیا توسط «حُرَیث بن جابر جُعفی» به اسارت در آمده و برای امام (ع) فرستاده شده است و یا در زمان حکومت عبداللّه بن عامر بن کُرَیز، پس از مرگ پدر، اسیر شد و یا در اثر خوابی که دید خود را در سِلک اسیران در آورد و واقعه ای شبیه به نرجس، شاهزاده رومی، برای او ذکر کرده اند."
از گزارش دوستی که کتاب عروس آل رسول تألیف حسین حلوائیان را؟ خوانده، و از متن این کتاب از مسلمان شدن شهربانو در خواب و فرارش به سمت روم شرقی و به اسارت مسلمانان افتادنش به اختیار خویش را- که با خبر فوق پایگاه اطلاع رسانی حوزه همخوانی دارد- به یاد دارد، معلوم میگردد که داستان اولیه منسوب به نرجس (به یونانی یعنی گل معطر و بیهوش کننده) مادر امام مهدی موعود در اساس ملهم از روایات متعلق به شهربانو و عمه خوانده اش مریم دختر مئوریکیوس امپراطور روم شرقی بوده است. در مجموع چنین معلوم میشود که داستان آوردن سه دختر اسیر یزدگرد سوم به پیش عمر در واقع مربوط به آوردن مریم و ندیمه هایش از روم شرقی به دربار خسرو پرویز بوده است که این خاطره بعداً با موضوع آوردن هرمزان و دخترش (یا دخترانش) به پیش عمر، همدیگر را تداعی گر شده و مخلوط گردیده است. این احتمال هم وجود دارد که پدر هرمزان به عنوان حاکم خوزستان با یکی از این ندیمه های بیزانسی مریم وصلت نموده و هرمزان نتیجه آن بوده باشد که از اینجا نسبت دایی شیرویه بودن به هرمزان داده شده است.

tisdag 23 april 2013

تحقیقی در باب اصل اشنوناکی و قبطی- هیکسوسی ابراهیم و موسی

خلاصه مطلب: مطابق تورات، ابراهیم در عهد امرافل (حمورابی) پادشاه شنعار (سومر و اکد) از سمت شهر اور بابل (در واقع منظور اشنونه، اشنوناک) به سمت هاران در سرزمین هوریان و از آنجا به سمت فلسطین و از آنجا هم به سمت مصر رفت. این درست مسیر فراریان اشنوناکی بوده است که به رهبری ایبال پی ال دوم (به معنی لفظی عبری سازنده معبد قدیمی) از مقابل هجوم خوفناک حمورابی پیموده بودند. قوم دیگری که در مقابل هجوم حمورابی شهر و دیار خود را به سمت فلسطین و مصر رها کرده بودند مردم ماری بودند. نام این دو قوم در تورات عبرانیان به رهبری ابراهیم و مریم (خواهر هارون و موسی) ذکر گردیده است. این دو قوم بعد از اتحاد با قبایل هوری و میتانی (قوم هارون و موسی) و آموریها (قوم آل عمران) در ترکیب قبایل هیکسوس (حاکمان خارجی، عبرانیان) یا پادشاهان شبان به مصر حمله بردند و مصر سفلی را متصرف شدند تا سرانجام در عهد کاموسه (موسی اساطیری) دوباره به سمت فلسطین بازپس رانده شدند. در تورات از این میان نامهای ابراهیم و موسی به وضوح با ایبال پی ال دوم پادشاه اشنوناک و کاموسه آخرین پادشاه قبطی و هیکسوسی مصر مطابقت دارند. بی شک نام موسی سواء نام میثه (میثره) در رابطه با نام کاموسه پدید آمده که [در نقش توراتی موسی کشتارگر عبریان] با هیکسوسها جنگیده و بعد از وی هیکسوسها توسط برادر وی اهموسه فرعون مصر علیا به سوی فلسطین باز پس رانده شده اند، جزء موسه در نام کاموسه در زبان مصری به معنی کودک و در زبان میتانی به صورت میثه (میثره) به معنی عهد و پیمان و نیز به معنی گردنده است که از معنی مصری آن داستان موسی کودک در گهواره رها شده به رود نیل و از معنی میتانی آن مفهوم ده فرمان موسی بر خاسته است. بنابراین در مجموع معلوم میشود نام و اسطوره موسی اساطیری از ترکیب نام و نشان کاموسه فرعون قبطی-هیکسوسی مصر با میثه (میثره، ایزد عهد و پیمان میتانیها و هوریها) پدید آمده است.
متن مقاله که آنرا در سال 2008 تهیه نموده و در آن سوای موضوع فوق نظریه پردازیهایی دیگری هم کرده ام، از این قرار است:
نگارنده باید اذعان نماید این نخستین بررسی تطبیقی عمومی شجره نامه پادشاهان هیکسوسی از سوی این جانب است قبلاً از میان این اسامی تنها نام آخرین فرعون هیکسوسی مصر که بعد از وی رعایای هیکسوسی اش به سوی فلسطین پس رانده شده است یعنی کاموسه (فرزند روح همزاد یا همزاد ایزد میثه) را به عنوان همان موسی کلیم الله تاریخی شناسایی نموده بودم. هیکسوسهایی که حدوداً یک قرن ونیم (در بین سالهای1760تا 1550 پیش از میلاد) مصر سفلی را به تصرف خود در آورده بودند. حال تلاشی روی رد پای پادشاهان دیگر پادشاهان میتانی/هیکسوسی در تواریخ اساطیری خواهم کرد، چه به گواهی تورات و همچنین وجود همین نام موسه/ میثه (میثره) در ترکیب نام آخرین پادشاه قبطی و هیکسوسی و پادشاهان مصری بعد از هیکسوسها وجود قبایل میتانی و همراهان هوریانی ایشان در ترکیب اتحادیه قبایل هیکسوس مسلم است؛ گرچه عناوین رسمی ایشان در شجره نامه هیکسوسها مرکب از اسامی سامی کنعانی و قبطی ایشان است. از نامهای اساطیری توراتی عمران، موسی، هارون، مریم لا اقل سه قبیله میتانیان میثه/میثره پرست، هوریان ماهپرست و مردم سامی ماری (که در مقابل تهاجم حمورابی پادشاه معروف بابلی به شهر و سرزمینشان ماری در کنار شمال غربی و ویرانی شهر بسیار پیشرفته ایشان به سمت فلسطین پناه آورده بود) به سادگی قابل شناسایی می باشند. نظر به نامها و گفتار های اساطیری تورات گفته میشود که عبرانیان و فینیقیان (کنعانیان) در ترکیب هیکسوسها سهیم بوده اند. از آنجاییکه مسیر مهاجرتی که برای ابراهیم از بین النهرین و شهر اور به مصر و سرانجام و عودت و اسکان در فلسطین تصویر گردیده؛ لذا برای شناسایی این ابراهیم رهبر گروهی از سفر کردگان فراری به سوی مصر باید قبایل ولایات بزرگی را که حمورابی در هنگام تصرف و ویرانی مراکز دولتی این سرزمینها مجبور به گریز و کوچ نموده باید شناسایی نمود: از خود پادشاهان معروف پیش از سقوط ماری (حدود 1761پیش از میلاد) چهار نام ایگید لیم، یحدون لیم، یسمه عداد و زیمری لیم (در عهد سقوط) از سلاله سرزمین اشنونه (بین بغداد و خانقین) نیز درست در همان سال به دست حمورابی سقوط کرده لذا نام پادشاهان معروف آنجا یعنی ایبال پی ال اول، ایپیک عداد دوم، نرام سین، دودوشه، ایبال پی ال دوم (در عهد سقوط) را نیز مدّ نظر قرار می دهیم: همین نام آخری که در زبانهای سامی کهن آن را می توان "دارای وارث فدیه شده و نجات داده خدا " به وضوح میگوید که همین پادشاه شهر و دیار بابلی اشنونه (به معنی شهر ایزد شفابخش=سلیمان که مترادف نامهای شهر اور (=شهر) و اورشلیم تورات است که مسکن اولیه ابراهیم به شمار رفته، ویرانه های تل اسمر حالیه) همان ابراهیم اساطیری فدیه کننده فرزند سرانجام نجات یابنده است که خود یا مردم آواره اش در حرکت رانده شدگان هیکسوسی به سمت مصر شرکت جسته است. نام کهن این منطقه یعنی ناوار به زبان عربی به معانی سرزمین فراریان (=عبریان) و نیز به معنی نورانی (=اور) می باشد. جالب است که نام آخرین فرمانروای ماری یعنی زیمری لیم را هم در در اساطیر توراتی و قرآنی متعلق به هیکسوسها (حاکمان خارجی) را به صورت سامری (تماشاگر کوهستان) مشاهده می نماییم. نظر به اشتراک شکل کلمه گاو و کوه یعنی تور معلوم میشود از این نام مفهوم دارای گوساله تماشایی متعلق به سامری بیرون تراویده است. موضوع اختلاف قرآن و تورات در نام پدر ابراهیم یعنی تارح و آزر نیز در رابطه با نام سلف ایبال پی ال دوم (ابراهیم/ابرام تاریخی) قابل حل است. چه هر دوی نامهای آزر (آ ذر) و تارح (تاره) در زبانهای کهن ایرانی که پیش از اسلام زبان سیاسی و دینی مهم منطقه خاورمیانه بوده اند، به معانی آتش و پدر می باشند و کلمه اوستایی ددوش (صرف نظر از منشأ سامی آن به معنی عمو او) خود بدین صورت معانی آفریننده، پدر و خالق/پدر روشنایی (آذر، آتش) را می داده است. ظاهراً این نام اصلی همان فردی است که کاهن مصری مانتو او را تحت نام دودموسه به عنوان فرعون مصر معرفی نموده و از عصر وی به بعد را عهد نزول بلای خدا بیان کرده است. لذا تلاش بی جهتی نموده اند که تا این نام را با جهوتپره از فراعنه سلاله 13 مربوط سازند. جالب است که روایات اسلامی خود آزر را گاهی عموی ابراهیم و گاها پدر او به حساب آورده اند. به نظر می رسد در کنار سه اصل ایرانی سئوشیانتها (زرتشت، ایزد مهر و کورش سوم) موضوع سه شوشیانت (سوارمنجی و سود رسان مردمان ستمدیده روی زمین) در پایان هزاره های زرتشتی و منجی توراتی کهن حیمدا (به زبانهای اوستایی و سانسکریتی یعنی شادیخواه، لابد اعراب آن را با نامهای محمد و احمد ربط میداده اند) با نام و نشانهای همین سه پادشاه هیکسوسی سلالهً 15 مصر هم بی ربط نبوده اند. احتمالاً با ورود قبایل هیکسوس قید و بندهای نظام برده داری در مصر سفلی از هم گسیخته بوده و مردم تحت ستم منطقه این سه پادشاه هیکسوسی را به چشم منجیان موعود خویش دیده و نام و نشان ایشان را به عنوان منجیان موعود به نسلهای آینده خویش سپرده اند. ولی به هر حال در ادامه حکومت هیکسوسها نظام ستمگرانهً برده داری به تدریج در مصر سفلی معاودت نموده و حکومت هیکسوسها پایگاه مردمی خود در میان طبقات زحمت کش جامعه مصری را از دست داده است. جالب است که نام خیان یعنی دومین پادشاه هیکسوسی در زبان سانسکریت (زبان میتانی ها و آریائیان هندو) به معنی سوار یعنی مترادف سوشیانت در زبان آرامی است.
در شجره نامه فراعنه مصر که آخرینشان یعنی کاموسه همان موسی کلیم الله است اسامی مختلف پادشاهان هیکسوسی به قرار زیر آمده است؛ نگارنده در حال حاضر سوای اینها وجود نام معروف یوسف (فرزند تأسف انگیز) چوپان جوان تراژدی معروف تورات را در نام سالاتیس نخستین پادشاه معروف هیکسوسی(بیگانه) در مصر بوده و نامش در زبانهای سامی به معانی به محنت افتاده دوردستها و همچنین دارنده بزکوهی یا بز بزرگ یا چوپان بزرگ است، به روشنی ملاحظه می نماید. بی جهت نیست تاج زرین ملکه های هیکسوسی را تندیسهای بزان کوهی تشکیل داده اند. لابد با توجه به همین معنی دوم نام این پادشاه یا وجود خود قبیلهً اسب پروران میتانی بوده که بعداً هیکسوسها را پادشاهان شبان نامیده اند. جالب است که نام شاه/فرعون مقدم یا متأخر بر سالاتیس را یعقوب بر (فرزند مرد کشتی گیر و نیرومند) قید نموده اند که به وضوح مأخذ و منشأ نام یعقوب تورات یعنی پدر یوسف کنعانی مصر می باشد. مسلم به نظر می رسد که ابراهیم به جای ایبال پی ال اول هم قرار گرفته چه نام پسر و جانشین کشورگشای این شاه سر سلسله اشنونه یعنی ایپیک عداد دوم (فرزند باز یافته توسط عداد خدای جنگ و رعد که برایش کودک قربانی میشده) به نام و نشان ایشاک تورات یعنی صورت عبری نام اسحق(شاد) پسر ابراهیم/ابرام بسیار شبیه می باشد. در آغاز باب چهاردهم سفر پیدایش تورات در عهد منسوب به ابراهیم می خوانیم :"و واقع‌ شد در ایام‌ امرافل‌، مَلِك‌ شنعار (حمورابی پادشاه آموری بین النهرین 1750- 1792 پیش ازمیلاد)،و اریوك‌، مَلِك‌اَلاّسار(اریک دین ایلی پادشاه آشور در حدود سالهای 1298-1309)، و كَدُرلاعُمر، مَلِك‌ عیلام‌ (کودورکوکومل حدود سال - 1160- پیش از میلاد) ، و تدعال‌، ملك‌ امّت‌ها (تودهالیاس پادشاه هیتی سالهای 1342 - 1382قبل از میلاد." پیداست که از این میان تنها امرافل (حمورابی) با ابراهیم تاریخی یعنی ایبال پی ال دوم (1761- 1790) معاصر بوده است. براین اساس نام ناحور تورات (به زبان آرامی یعنی منّور) در مقام جّد ابراهیم مطابق با نرام سین یعنی محبوب ایزد ماه در سلاله شاهان اشنونه بوده است. جالب است که نام اشنونه (پرستنده درخشنده" دور دست" = عبری، ابرامی یا تهدید کننده درخشان) نشانگر خدای ملی اشنونه ایها (اشنوناکیها) یعنی تیشبیک (ایزد تهدید کننده و دستگیر کننده) است که به تفسیری مطابق نام یهوه یعنی ایزد رعد و برق یهود است (هوتها یا هودها ایزد رعد وبرق همسایگان کاسی شرقی مردم اشنونه) یعنی همان خدایی که در رابطه با موسی سبب فروزان شدن بوته در کوهستان میشود. گرچه نام ایزد مصری جهوتی (منشأ مصری نام یهوه و یهود) و همچنین "آاه" (ایزد ماه مصری؛ ریشه نام یهوه) خود به وضوح نشانگر نام صحرای سینا و ماه پرستی یهودیان می باشند. به نظر میرسد حمله حمورابی به اشنونه باعث مهاجرت بزرگ یهود به سوی شرق و غرب شده است. در ارمنستان هم نظیر صحرای سینا ماه پرستی رواج داشته و نامهای کاشکا، آرما و ماننا را می توان سرزمین پرستندگان ایزد ماه به شمار آورد ولی این مردم از تبارهای غیر سامی، قفقازی و هندواروپایی بوده اند. بنابراین مراد از کشتی/سفینه کوه آرارات هم در اصل خود ماه یعنی ایزد این کوه مراد بوده است. اما جالب است که در نام سامی اورارتو کلمه اور مترادف با اشنونا (در هیئت اش-نانا) به معنی شهر سرور ماه است. سه نام مربوط به تثلیث برادران ابراهیم شیخ الانبیاء و ناحور (داغ) و هاران (راه) مربوط به سه پادشاه اشنوناکی قدیمیتر در سده اول هزاره دوم پیش از میلاد یعنی به ترتیب بیلالمه (پیر علما)، نور اهوم (دارای نور گدازنده= آذر- شّداد) و عبدی اراه (بنده راه و طریقت) می باشند. بیلالمه جانشین نوراهوم به عقیده برخی از دانشمندان مصنف مجموعه قوانینی به زبان اکدی است که دو قرن پیش از عهد حمورابی تدوین شده، ولی نکات مشترک بسیاری با آن دارد. پس ابراهیم شیخ الانبیاء در قرآن به درستی خلف آزر (آذر) ذکر شده است. فرمانروایان اشنونه خود را خادمان تیشبیک (رب النوع توفان و رعد) به شمار آورده اند و ضمناً معابد خود را به نینازو (ایزد دارو و درمان) و همچنین ایزد ماه (نانا) که پدر ایزد رعد به شمار می رفته، اختصاص داده بودند. نام تیشبیک در تورات به صورت ایلیای تشبی (در اصل یعنی خدای طوفان و رعد) به صورت یکی از انبیای معروف برجای مانده و یکی از اسفار تورات به وی اختصاص یافته است. نام پدر توراتی ابراهیم یعنی تارح ایزد توفان و رعد نیز متعلق به همین ایزد خاص این سرزمین است. خود نام یهود مترادف با نام اشنونه ای به معنی مردم منسوب به ایزد نجات و رستگاری می باشد. به نظر میرسد نام سومری اشنوناک همچنین معادل نام کاسی جایگزین آن توپلیاش در اساس به معنی دیار سمت بر آمدن خورشید و گرما گرفته شده است.
2nd INTERMEDIATE PERIOD 1640-1532 15th Dynasty (Hyksos). Salitis; Sheshi; Khian (Swoserenre') Apophis c. 1585-1542 ('Awoserre' and others) Khamudi c. 1542-1532 16th Dynasty Minor Hyksos rulers, contemp- orary with the 15th Dynasty 17th Dynasty 1640 - 1550 Numerous Theban kings; numbers give positions in the complete list Inyotef V c.1640-1635 (Nubkheperre') 1 Sebekemzaf I (Sekhemre'- wadjkha'u) 3; Nebireyeraw (Swadjenre') 6; Sebekamzaf II (Sekhemre'-shedtawy) 10; Ta'o (or Djehuti'o) I (Senakhtenre') 13; Ta'o (or Djehuti'o) II (Seqenenre') 14 Kamose c.1555-1550 ( Wadjkheperre') 15
فهرست پادشاهان اشنونه با اطلاعاتی مربوط بدانها از سایت پادشاهی بین النهرین، اشنونه به عینه نقل میشود جالب است که در شمار پادشاهان آنجا نام دیگری هم تحت نام سیلّی سین که مرکب از نام سین (به معنی تجلیل شده "ایزد ماه= جهوتی") می باشد، دیده میشود و جالبتر اینکه نامهای سه گانه مربوط به فرمانروایان اشنونه (=شهر بهشتی صلح ابدی، ادن اصلی تورات) یعنی ایتوریا (کوهستانی، نگهبان) که بانی معبد به شمار آمده، شولیجیا (دست نشاندهً خدا) و ایلشو ایلیا (دارای صلح خدایگانی) به ترتیب با پادشاهان اساطیری معروف عبرانیها یعنی داود (عزیز) ، شائول (ترفیع یافته از سوی خداوند) و سلیمان ( مرد صلح) مطابقت دارند. خود نام اشنونه را همچنین می توان در زبان عبری به معنی مردم در کنار حرکت کننده یا در کنار زندگی کننده یعنی مترادف خود نام عبرانیان و یهود گرفت. لابد بر همین پایه بوده که ایرانیان باستان قسمت غربی ولایت اشنونه (منسوب ایزد دورخشنده) را بعدآً توپلیاش (سرزمین سمت بر آمدن گرما و نور) و پارسوا یعنی ناحیه کناری می نامیده اند. بهشت ادن (عدن) تورات هم به گواهی تورات همین ناحیه کنار رود دجله بوده که سومریان و اکدیان ایدیگنا (رود باغ بهشتی) می نامیده اند:
CITY STATE OF ESHNUNNA The minor city of Eshnunna (modern Tell Asmar) was situated in the Diyala Valley to the north-east of Sumer itself, but it was still very much a part of Sumerian culture and civilisation. Occupied from circa 2900 BC, it was never a significant power during Sumerian times, but in the period of Ur's Third Dynasty it was a well-attested city and capital of one of Ur's provinces with the same name. As Ur headed towards collapse, the city (which is not mentioned in the king list) gained an independent dynasty of its own. Its kings, some of whom bore Elamite names, may even have been united with Assyria for a time, and were a threat to later Babylonian hegemony. Although information on the kingdom is sparse, a historical framework for Amorite Eshnunna can be pieced together from building inscriptions, year dates, letters, and seal inscriptions both from Eshnunna and elsewhere. There were apparently twenty-eight kings between 2065 - 1762 BC although six are missing from this list. fl c.2030 BC Ituria Governor? under Ur. Ituria, a city leader, builds a temple for his divine overlord, Shu-Sin of Ur. Soon afterwards a palace is attached to this. fl c.2026 BC Shu-ilija / Ilshu-Ilia Son. Claimed the independent kingship of the city. c.2026 BC Eshnunna breaks away from the control of Ur during the second year of Ibbi-Sin's reign. Shu-ilija maintains good relationships with Ishbi-Erra of Isin as does his successor. However, the succeeding kings drop the title of king to use the lesser one of 'énsi' (governor) or 'ishshakum' insisting that the kingship of the state belongs to the city's god, Tishpak. fl c.2010 BC Nurahum / Nur-Akhum Received help from Isin to win a battle against Subartu. Kirikiri Bore an Elamite name. Bilalama Bore an Elamite name. Eshnunna appears to maintain close contacts with Elam, although it seems not to have been conquered by the Elamites. Ishar-Ramashshu fl to c.1940 BC Usurawassu / Usur-Awasu The city is sacked during the time of Usurawassu, possibly by Anum-muttabbil of Der, and may be temporarily subject to that city. Little is known about the subsequent nine rulers. Abimadar Not on all lists. Azuzum Urninmar / Ur-Ninmar / Ur-Ninkimara Urningishzida / Ur-Ningizzidda Ipiqadad I / Ibiq-Adad I Abdi-Erah Shiqlanum fl bef c.1895 BC Sharrija / Sharria Belakum / Belakim Warassa fl c.1870 BC Ibalpiel I Reigned for at least ten years (from a seal impression). Eshnunna seems to flourish again, perhaps due to the decline of Isin and Larsa from the middle of the century. Ibalpiel re-adopts the title of king, perhas in recognition of the fact that there is no longer a single 'kingship of Sumer and Akkad' to which to defer. c.1862 - 1818 BC Ipiqadad II / Ibiq-Adad II Son. Assumed divine status - practice copied by all successors. Ipiqadad pursues an expansionist policy. The previously independent minor cities of Nerebtum (modern Ishcali), Shaduppum (Tell Harmal), and Dur-Rimush (location unknown) are all incorporated into the state. fl c.1830 - 1815 BC Naramsin / Naram-Sin Son. Also king of Assyria, probably by conquest. Naramsin extends Eshnunna's territory considerably into northern Babylonia at a time when the small kingdom based at Babylon can do little more than defend its own walls, and apparently also temporarily conquers the Assyrians at Ashur, as well as the small state of Ekallatum. Dannum-tahaz Son? May have ruled briefly after Ibalpiel II. c.1808 - 1780 BC Dadusha Son of Ipiqadad II. c.1780 BC The kingdom of Upper Mesopotamia turns on its recent ally and seizes Nerebtum and Shaduppum, although these and more are quickly taken back upon the death of Shamshi-Adad in 1766 BC. c.1779 - 1765 BC Ibalpiel II / Ibal-pi-El II Son or grandson. One of the major leaders of this period. c.1776 BC The kingdom of Upper Mesopotamia is attacked simultaneously by Yamkhad and Eshnunna, leading to its disappearance and a general restoration of the old order. c.1766 BC Eshnunnan troops take part in the siege of Razama by Atamrum of Andarig, but Ibalpiel hurries to assist Razama, collecting troops and a battering ram from his governor in Qattunan on the way. The Razamans manage to repel Atamrum before he arrives, so he returns home. c.1764 - 1762 BC Silli-Sin c.1764 BC Eshnunna had been forming ties with Mari in the face of Babylon's growing power, but as part of a coalition which attempts to invade Babylonia the city is defeated and crushed by Hammurabi. c.1762 BC The Babylonian Empire captures the only remaining political power to oppose them when they take Eshnunna, inheriting well-established trade routes and economic stability, and ending 250 years of Eshnunna's independence. c.1756 BC There is evidence that just four years after its supposed capture, the entire town is ravaged by a terrible flood. After that, the city only rarely appears in cuneiform textual sources, reflecting a probable decline and eventual disappearance. Iqishi-Tishpak Descendant of Naramsin? Vassal of Babylon?
? - c.1736? BC Anni Killed in Babylon.
c.1741 - 1736 BC One of Eshnunna's last notable acts is to side with Rim-Sin II of Larsa in his revolt against the Babylonian Empire. Anni is captured by the Babylonians and is strangled. The city is destroyed.
بر این اساس که مردم عبری (مهاجرین) همان مردم سامی شهر و ولایت سامی نشین اشنونه بوده اند به مقابله نام سلیمان با ایزد مخصوص شهر اشنونه یعنی نینازو کشیده میشویم. می دانیم که مردم حکمران اشنونه سرانجام در مقابل هجوم بی امان حمورابی از جنوب مجبور به مهاجرت به سمت شمال (کشور هوری-میتانی) و سرانجام در اتحادیه ای از ایشان به سمت فلسطین رفته اند و از آنجا با ترکیبی از قبایل آموری و ماری (اتحادیه قبایل هیکسوس، پادشاهان شبان) به مصر سفلی هجوم برده و یک قرن و نیم آنجا را تصرف شده اند. پرستشگاه نینازو در شهر اشنونه به نام "اِ-سیکیل" (معبد پاک) خوانده میشد. آنجا بعد از فرار بزرگ مردم اشنونه و حتی بیشتر از آن به به خدای محلی رقیب وی یعنی تیشپاک خدای اژدهاوش رعد (مردوک- آشّور-ایشاک=اسحق) تخصیص یافته بود. خود نام اشنونه به معنی شهر سرور نجات و رستگاری به وضوح یادآور نامهای نینازو (سرور شفابخش) و سلیمان (مرد صلح و رستگاری) و شهر اورشلیم (شهر صلح و سلامتی) خاستگاهی یهود- عبرانیان است. در واقع خود نامهای یهود و یهوه (ایزد رعد و برق) باید اشاره به ایزد سومری نینازو (یهودو عبری یعنی شفا و شادی و تجدید قوا دهنده) و ایزد هوری رعد و برق یعنی تیشپاک بوده باشند. براین اساس نام یهوه صبایوت (ایزد رعد اژدهاوش) مرکب از نام همین خدای بزرگ دیگر اشنونه یعنی تیشپاک (اایزد اژدهاوش رعد و جنگ) بوده که در نقطه مقابل نینازو (سرور منجی و شفابخش) قرار داشته است. در واقع نام پدر سلیمان یعنی داود (عزیز و گرامی) از ترجمه یکی از القاب پدر نینازو، یعنی انلیل به صورت "نون-آ-میر" (شخص بسیار محترم و گرامی) بر خاسته است. به نظر میرسد قهرمانیهای منسوب به داود نه از خود انلیل بلکه از روایات مربوط به پسر جنگاور و پهلوان وی یعنی نینورتا (جنگجوی دارای بنیه کامل) بر خاسته است. جنگ داود و جلیاد (تودهً انباشه بزرگ) با جنگ نینورتا با آساگ است یعنی "دیوی که با سنگهایش به بازو" میکند. صحنهً این موضوع اساطیری به صورت سنگ اندازی اسماعیل (نینورتا) و هاجر (نین خورساگ، مادر نینورتا) به شیطان (آساگ) همه ساله در مکه اجرا میشود.

شرح و بسط نظریۀ هرتسفلد مبنی بر یکی بودن زرتشت سپیتمان با سپیتاک سپیتمان

ارنست امیل هرتسفلد باستانشناس و ایرانشناس بزرگ آلمانی بر اساس نام پدر و نام خانوادگی ای زرتشت و سپیتاک و محل حکومتشان بلخ این همانی این دو را در عهد جنگ جهانی دوم اعلام داشته است. ولی این نظر بسیار جالب وی در محافل علمی مورد توجه و کنکاش قرار نگرفته است. نگارنده بعد از تدوین "گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران" بدین نظر دقیق وی در حواشی فصل هفتم تاریخ ماد تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، صفحه 612 بند 47 بر خورد نمودم و اکنون بیش از 15 سال است که هر روز بیش از روز پیش به درستی این نظر واقف میشوم. دلایل یکی بودن سپیتاک سپیتمان و زرتشت سپیتمان در سه بند از این قرار است:
۱- کتسیاس می گوید سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ با آمی تیدا دختر آستیاگ ازدواج کرده بود و از او دو پسر به اسامی مگابرن (درنده نترس، ببر) و سپیتاک (فرد سفید) داشت. اینان در عهد کورش سوم (فریدون شاهنامه) بعد از کشته شدن آستیاگ و سپیتمه توسط کورش و حمل شدن آمی تیدا به دربار کورش، به مقام پسر خواندگی (یا برادر خواندگی) کورش در آمدند و به ترتیب به حکومت گرگان و دربیکان بلخ انتخاب شدند. کتسیاس جای دیگر گائوماته بردیه حاکم بلخ را پسر آمی تیدا آورده است. این به معنی اینهمانی سپیتاک سپیتمان با گائوماته بردیه است. این دو برادر (پسران سپیتمه و آمی تیدا) پیش تر در عهد پدر و پدر بزرگ مادریشان در کجا حکمرانی داشتند؟ خبر خارس میتیلنی در باب هیستاسپ (ویشتاسپ، سگ وحشی، ببر) و برادرش زریادر (زرین تن)، در عهد کورش بزرگ و ویشتاسپ هخامنشی معلوم می دارد که این دو به ترتیب در ماد سفلی (ارمنستان و کردستان) و ولایات جنوب قفقاز (آذربایجان و اران) فرمانروایی داشته اند. شاهنامه و اوستا در این رابطه از این ویشتاسپ و برادرش تحت اسامی ویشتاسپ (گشتاسپ) و زریر (زرین مو) یاد نموده اند.
۲- کتسیاس جای دیگر حاکم بلخ را در عهد کورش و آغاز حکومت کمبوجیه، سپنداته گائوماته نامیده است. از این موضوع به مطابقت سپنداته گائوماته (اسفندیار) و سپیتاک پسر سپیتمه می رسیم. ۳- از محلهای دو گانه فرمانروایی پسران سپیتمه یعنی ماد سفلی و آذربایجان و ار
ان معلوم میشود که خود سپیتمه در عهد کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) و پسرش آستیاگ (اژیدهاک) در همین نواحی به عنوان نائب السلطنه آستیاگ حکومت می نموده است. در شاهنامه به جای نام سپیتمه به القاب وی یعنی جمشید (شاه مؤبد)، هوم عابد، گودرز کشوادگان (شیوا سخن دارای سرودهای با ارزش) و هجیر (خوب چهر) بر می خوریم. بنا بر این معلوم میگردد که "سپیتاک پسر سپیتمه" (سپیتاک سپیتمان) ابتدا در عهد پدرش و پدر بزرگ مادریش آستیاگ حاکم آذربایجان و اران بوده است بعد مکان فرمانروایی وی در عهد کورش بزرگ از آن نواحی به پیش دربیکان بلخ منتقل شده است که این همان ویژگیهای محلهای حکومت زرتشت سپیتمان بوده است که ابتدا در رغه زرتشتی آذربایجان (مراغه) فرمان رانده و بعد مقر فرمانروائیش از آنجا به بلخ برده شده است. ما در اینجا افزون بر استنتاج هرتسفلد، معلوم نمودیم که سپیتاک زریادر از سوی دیگر همان گائوماته بردیه (داماد و پسر خوانده کورش) است که به نیابت از کورش سوم و کمبوجیه سوم و برادرش وه یزداته بردیه از مرکز بلخ بر امور شمال غربی هندوستان نظارت داشته است. چه مطابق خبر صریح کتسیاس در شمار سپاهیان وی به عنوان حاکم دربیکان بلخ سواران و فیلان هندی هم حضور داشته اند. گائوماته بردیه در عهد سفر جنگی کمبوجیه به مصر نائب السلطنه وی در ایران بوده است. چون شایعه خبر مرگ کمبوجیه در مصر به ایران رسید وی بعد از ملاقات وه یزداته بردیه در جنوب فارس، حکومت خود را با اصلاحات اقتصادی و بخشش سه ساله مالیاتها بر امپراطوری هخامنشی رسمی اعلام نمود. ولی وی و وه یزداته بردیه پسر کوچک تنومند کورش در جریان کودتای داریوش جان خود را از دست داده و از سوی وی عنوان بردیه های(=تنومندهای) دروغین را گرفتند. اتهام برادرکشی به کمبوجیه هم که از سوی داریوش صورت گرفته نشانگر آن است که خود کمبوجیه هم در آغاز کودتای داریوش قربانی شده است. در محبوبیت گائوماته بردیه، نزد مردم همین بس که هرودوت میگوید همه در آسیا از قتل گائوماته بردیه، دریغ خوردند. گائوماته بردیه یا همان سپیتاک زرتشت از سوی دیگر مطابق شواهد زیر شاهزاده محبوب مردم سمت بلخ و هند یعنی گوتمه بودای بلخ و بامیان است که در جّو حکومت خشن داریوش در آنجا تحت نام مستعار گوتمه بودا مستتر شده و تحت این عنوان شهره جهانیان خصوصاً در جنوب و شرق آسیا گشته است. چنانکه بعداَ یهودای جلیلی فرزند زیپورایی معلم انقلابی یهود تحت عنوان مکتوم عیسی مسیح در اسرائیل زیر سلطه رومیان دارای چنین وضعیتی گردید.
گئوتمه بودا در اصل همان گائوماته زرتشت است:
چنان که دیدیم بنا به خبر یونانیان باستان از جمله هرودوت و پورفیریوس، گائوماته زرتشت در قرن ششم پیش از میلاد که به قرن تشکیل ادیان باستانی معروف است شهرهً آفاق بوده است. به ویژه مردم آسیا وی را بسیار دوست داشته و او را می پرستیده اند. بنابراین، در اینجا این سؤال منطقی پیش می آید که بپرسیم که مردمان سمت آسیای میانه و هندوستان و چین وی را تحت چه نام و نشانی می شناخته اند؛ خصوصاً با علم بر این که وی مّدتی در آن سمت و سوی، در باختر (بلخ) سکونت داشته و در آنجا هم رهبر سیاسی و هم رهبر دینی بوده است. همانجا که بعداً مرکز اصلی بودائیگری شده بود و معبد معروف نوبهار بلخ در آن قرار گرفته بوده است ؛ همان معبد بودایی زرتشتی که نظامی در اسکندر نامهً خود در مورد آن چنین سروده است:
به بلخ آمد وآذر زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت بهاردل افروز در بلخ بود کز و تازه گل را دهن تلخ بود پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خّرم بهار
شواهد و دلایل لغوی و تاریخی روشنی معلوم می دارند که خود گوتمه بودای تاریخی کسی جز گائوماته زرتشت نبوده است که بعداً آیینهایشان در شرق و غرب فلات ایران به صورت دو مکتب جداگانه ای درآمده و درهر دو حالت آن از فلات ایران به تبعید رفته و در شکل بودایی آن در شرق آسیا شکوفا شده است. در ای جا دلایل خود را در باب یکی بودن بودا و زرتشت به اختصار ارائه میدهیم: ۱- بودا به معنی منّور و روشن و دانا است و اسم اصلی زرتشت یعنی سپیتاک نیز به معنی سفید و روشن می باشد. افزون بر این لقب مهّم ایشان یعنی گائوتمه (دانای”گاتها”، یعنی دانای سرودهای دینی) و گائوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) هم یکسان است. می دانیم که گاتها (گاثاها) از سوی دیگر سرودهای دینی خود زرتشت به شمار می آیند.
۲- نام والدین بودا یعنی سود دهودانا (مخلوق دانا و پاک تن) و مهامایا (دانای بزرگ) به وضوح با اسامی والدین سپیتاک زرتشت یعنی سپیتمه (دانای سفید رخسار) و آمیتی دا (دارای بینش نیرومند) مطابقت دارد. ماه تولد هردو فروردین وروستاهای زادگاهی آنان رومبینی و دارجه زبره به لغت ایرانی مترادف بوده، به معنی واقع در پیچ رودخانه می باشند. ۳- هر دو در قرن ششم پیش از میلاد در سمت شمال هندوستان و شرق فلات ایران فعالیّت روحانی سیاسی داشته و معبودشان یعنی برهما (خالق دانا) و اهورمزدا (سرور دانا) اسامی یکسانی داشته اند.
۴- مطابق اخبار منابع بودایی و ایرانی شهر زادگاهی این هردو رهبردینی در محل تجمع جنگجویان قرار داشته که در نزدیکی آن کوه مرتفع و پربرفی(= هیمالیا، سهند) واقع شده بود. منظور از هیمالیا یعنی کوه پر برف در اینجا همان کوه سهند آذربایجان است. ولایت زادگاهی بودا یعنی بهار نزدیک نپال به جای نوبهار (دیرمرکزی) بلخ قرار گرفته است.
۵- محّل فعالیّت سیاسی و فرهنگی گوتمه بودا با قبیلهً سکیا و شهر کاپیلاویستو (خاک سرخ) پیوسته است؛ متقابلاً مطابق منابع کهن یونانی و ایرانی ناحیه ساتراپی گائوماته زرتشت ، سرزمین سکاییان دربیکی (سکاییان برگ هئومه، دریها) و شهر سوروگانه (شبورگان، یعنی جایگاه شاه یا سرخ رنگ) در نزدیکی بلخ و خود بلخ (= شهر بخت و اقبال) بود ه است. افزون بر این می دانیم رودی به نام سرخاب در سمت شرق شهر بلخ جاری است.
۶- محّل مدفن بودا یعنی کوسینا گارا (کوهستان مردم نیک بخت) به وضوح یادآور محّل دخمهً گائوماته زرتشت یعنی سیکایا اواوتی ( یعنی آبادی خوشبختی، روستای سکاوند شهرستان هرسین باختران) در ناحیهً کاسیان باستانی و مادهای سگارتی(سنگ کن) می باشد. قابل تذکر است که نام کاسیان (اسلاف لران) به صورت کوسیان نیز ذکر گردیده است: ترجمهً نام کاسیان در نام لران بختیاری و نام شاهنامه ای ارمائیل (یعنی مردم آسوده) برجای مانده است.
۷- فرقهً بودایی ماهایانای ژاپنی ها گئوتمه بودا را نظیر گائوماته زرتشت دارای افکار و آمال سوسیالیستی معرفی می نماید. افزون بر این که این هردو تعلیمات اخلاقی اساسی خود را بر روی سه اصل پندارنیک، گفتارنیک و کردارنیک بنیاد نهاده اند. علاوه براین که هردو مخالف ایجاد معابد خرافه پرستی و مردم فریبی بوده اند. گفتنی است که بودا برای طبقهً برهمنان یک بیگانه محسوب می شد. معهذا گائوماته زرتشت تحت نام گئوتمهً دیگری نزد برهمنان بومی شده است. چون گئوتمه نامی که به عنوان سرایندهً قسمتی از وداها معرفی شده باید همان گائوماته زرتشت باشد چه عنوان مناسب فرمانروایی خانوادگی وی یعنی راهوگنه (کشندهً دشمن، بهرام) و همچنین لقبش یعنی انگیراس (فرد باشکوه و تنومند) به وضوح یادآور لقب گائوماته زرتشت بلند قامت یعنی تنائوکسار (یعنی دارای تن بزرگ) است. سرودهای ودایی وی از جمله درباب آگنی (آذر، ایزد آتش) و برهما ( اهورامزدا، در مقام ایزد دانایی و آتش) می باشد. تحت این نام و القاب وی در رزمنامهً بزرگ هندوان یعنی مهابهاراته نیز یاد شده است ناگفته نماند گئوتمه بودا در اساطیر به هیئت برهمنی جوان به نام َمگه (مغ) پدیدار میشود که این به وضوح تعلق وی را به طبقهً روحانیان ماد یعنی مغان آشکار میگرداند.
۸- سرانجام گفتنی است دوست وخویشاوند و نخستین حّواری بودا یعنی آناندا (ناندا, دانا به طرق مختلف) و زنش یشودهارا (دارندهً پاکی) به ترتیب مطابق با همان مدیوماه (دانای بزرگ و شایسته) پسر عم و نخستین مرید زرتشت و هووی (نیک نژاد) زن زرتشت می باشند. در خبرمولوی که زادهً بلخ بود زرتشت بودا تحت عنوان شاهزاده صوفی فرزانه ای به نام ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور یا بخشایشگر) ظاهر گردیده است. ابراهیم (پدر عالی) یعنی عنوان توراتی ایبال پی ال دوم پادشاه عبری اشنوناک، درواقع بعدا نام عبری و عربی پادشاهان بزرگ عهد قدیم از جمله گائوماته زرتشت (ابراهیم خلیل؟) و همچنین نامی بر خشثریتی (کاووس) یعنی جدّ جدّ مادرزرتشت بوده است. ۹- نام پسربودا یعنی راهوله (= روی هوره یا گرگ) با لقب خورشیدچهر جنگاور پسر زرتشت یا با نام برادر بزرگ خود زرتشت یعنی مگابرن ویشتاسپ (تیگران، درنده تیزدندان) مترادف است. جالب است که در گرشاسبنامه نام پسر جمشید (موبد درخشان، منظور گائوماته زرتشت) تور یعنی گرگ آمده که که مترادف نام راهوله پسر گوتمه بوداست.
۱۰- نام ایرانی بودا یعنی بوذاسف به معنی بت شکن نشانگر گائوماته زرتشت، ویرانگر معابد بت پرستی است. ۱۱- منظور از نپال زادگاه بودا که به تپتی به معنی سرزمین مقدس است در اصل همان شهر آیینی مقدس معروف غرب فلات ایران یعنی بلخ بامیان یعنی بلخ نورانی مقر حکومتی گائوماته زرتشت بوده است. چه نامهای کهن بلخ یعنی باختریا و بلخ به صورت بهاکتی-ایریا و بهالا-خه به ترتیب به معنی بسیار مقدس و شهر خجسته و مبارک است.
۱۲- محبوبیت بی نظیر شاهزاده گائوماته زرتشت حاکم بلخ چنان بوده است که هرودوت میگوید در مرگ او مردم آسیا (هند و آسیای میانی و ایران و آسیای صغیر و بین النهرین) دریغ خوردند و به سوگ نشستند. چنین محبوبیتی را در سمت بلخ و هند تنها شاهزاده گوتمه بودای بلخ و بامیان دارا بوده است.
صالح قرآن وهامان تورات در اصل همان سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) می باشند: صالح زرین شتر یا مرد صالح دارای شتر مقدس در قرآن که قومش به سبب پی کردن شتر وی (یا بر اثر کشته شدن خود وی) به صیحۀ بلند آسمانی (به یونانی مِگا فونی) کشته میشوند، همان گائوماته زرتشت (بنا به برداشت مؤبدان عهد ساسانی یعنی سرود دان زرین شتر) است که قبیلۀ وی مغان در آن روز توسط داریوش و همراهانش به واقعه مغکشی (به یونانی یعنی ماگوفونی) گرفتار می گردند. نام قرآنی قبیلۀ وی ثمود (=معدومین) هم به وضوح اشاره به همین ماگوفونی (مغکُشی) است که در قرآن به مِگافونی یعنی کشتار با صیحۀ بلند آسمانی تعبیر و تفسیر شده است.
در کتاب اِستر تورات (ایشتار= آتوسا همسر گائوماته) نام گائوماته زرتشت به صورت هامان اجاجی (زمزمه کنندۀ بلندقامت) از خانواده همداتای (مجری قانون) معرفی گردیده است: درباب مورد غضب آسمانی و زمینی قرارگرفتن قبیلهً مغان (عاد) در تورات باید بگوییم، چنان که هرودوت خاطرنشان میکند در روز قتل گائوماته (پاتی زیت) قتل عام بزرگی از مغان به راه افتاد. این واقعه در تورات به صورت اسطورهً قتل هامان (نیک اندیش یا زمزمه کنندۀ یا پسرهوم، گائوماته زرتشت) به دسیسهً استر(آتوسا) و مردوخای (شاهکُش) وجشن دشمن کشی یهود یعنی پوریم (به معنی لفظی بخت و قرعه= بلخ/ باختریا) متجّلی شده است: هرودوت نیز ازقرعه کشی داریوش وشش تن همدستان وی سرپادشاهی ایران سخن می راند که بعد ازقتل گئوماتای مغ و مغ کشان صورت گرفته است.

Judas the zealot, son of Zipporai and the holy young god Adonis

Who has been the historical and mythical Jesus Christ? The answer is: According to Josefus Flavius (a Jewish historian from the first century) the name Jesus Christ can only be a pet name because Josefus tells of all important events and all famous persons in Judaea in the first century but he actually does not know of anyone named Jesus Christ.* It is therefore imperative to seek the real historical name of Jesus Christ. This is an important world enigma. A group of historians do not at all believe that there has existed a man named, or with the epithet, Jesus Christ or any man with a similar character. Albert Schweitzer for instance claims: “The man called Jesus Christ, who appeared as the Messiah, preached the morality of the kingdom of God, founded the kingdom of heaven on earth and died to give his works its final sanctity, this man has never existed.” Another group, who are profound believers in the New Testament, has no doubts that Jesus Christ has been a half god/half man who existed in the beginning of our epoch with the characteristics described in the New Testament. I, myself, belong to a third category believing that there is an historic core concerning Jesus Christ in the New Testament; there has existed a provincial revolutionary Jewish leader in Palestine with the majority of the characteristics attributed to Jesus Christ. It can be proven that this revolutionary priest has been Judas, son of Zipporai, founder of the zealot party. This man lived twice as long as believed and he had a family and children.
*If one deletes the false supplements concerning Jesus Christ and St John the Baptist present in Josefus Flavius’s work “The ancient history of the Jews”.
Judas, son of Zipporai, is the historical Jesus Christ
Judas of Galilee, who made political and cultural rebellion in Jerusalem 5 B.C. and between 6 and 30 A.D., was not the same Judas of Galilee who fought the Romans from 4 B.C. until 6 A.D. This great mistake, to equalize these two persons, has caused many problems for the history of divinity. The first, and unknown, Judas of Galilee is the historical Jesus Christ while the other Judas of Galilee originally came from the city Gamala, east of the Lake of Galilee (the Kinnertlake). His father was Hezekiah, a robber killed by Herod the Great. According to Josefus Flavius and the Acts of the Apostles this Judas of Galilee broke open the king’s artillery depot in the city of Sepforis, armed his people but was conquered and killed by Quinctilius Varus, governor of Syria 4 B.C. to 6 A.D. The first Judas of Galilee, equal to Judas, son of Zipporai, was a famous priest/philosopher and his struggle against the Romans was indeed ideological. Josefus Flavius (37-100 A.D.) tells this story about him: VIII
Judas of Galilee. The three Jewish religious parties
The territory of Arkelai was turned into a province and a Roman knight by the name Koponius was sent there as governor with total power granted by the emperor. During his time (6-9 A.D.) a certain Galilee by the name of Judas seduced his fellow countrymen to apostasy in claiming that it was a shame paying taxes to the Romans and recognizing mortal men and rulers as their gods. He founded his own sect which had noting in common with the other sects that were formed. ***
*** This is one of the passages in which Josefus deliberately withholds the real facts.
Josefus tells the following about Judas of Galilee and his son Manaim:
A certain man named Manaim (Menahem), son of the renowned sophist (scribe) Judas with the surname the Galilee had on one occasion, while Quirinius was governor, reproached the Jews in obeying both God and the Romans. He went to Massada with his followers and broke open the artillery depot of King Herod the Great and armed his fellow countrymen as well as foreign robbers. He returned to Jerusalem as leader of this troop which also constituted his body guard as had he been a king… This scribe Judas who founded the Zealot party (the zealous) must be Judas, son pf Zipporai. His followers pulled the great golden eagle (the symbol of the Roman Empire) off the gate to the famous Temple in Jerusalem and smashed it into pieces. In the encyclopaedia Judaica we can read the following about Judas and his followers:
JUDAH, SON OF ZIPPORAI (first century), a patriot.
According to Josephus, Judah was a sophist of highest reputation among the Jews, an unrivalled interpreter of their ancestral laws, and educator of the youth. Taking advantage of Herod’s illness (4 B.C.) he, together with his friend and fellow scholar Matthias son of Margalot, persuaded their disciples to pull down the gold eagle, the symbol of Rome, which Herod had erected over the great gate of the Temple, since it was contrary to Jewish law. The two scholars together with their disciples were burnt alive on the command of Herod shortly before his death. Josefus tells us indirectly in “The Jews’ war against the Romans” that Judas and his friend Matthew and some of their followers were burnt by Herod the Great: Very reluctantly the king gave his approval to this; he burnt those who had climbed up on the roof alive and even so the other scribes. The other ones who had been imprisoned he handed over to the hangman for their execution.* The place where this happened was Jericho, northwest of Jerusalem. But when he tells more about this event in “The old history of the Jews” he only says: Matthew and some followers were burnt to death and many followers were executed. They were at least 40.
Judas, son of Zipporai, and some of his followers saved themselves from this event and managed to escape south into Egypt, very likely to the Sinai desert to the independent half Armenians and half Arabic nabatheans. However Judas and his followers surely came to Judea after 6 A.D. when Arkelaos, son of Herod the Great, was dethroned. The following notes make it ascertain that Judas son of Zipporai has been the historical Jesus Christ.
1. Judas was like Jesus born in Galilee.
2. He had followers which trudged along with him on long walks to different cities in Palestine.
3. His followers acknowledged him as a religious and political leader of the entire Judea.
4. In the Gospel according to St. Matthew, 14, there is this report: “Then came the disciples of St. John the Baptist (actually Matthew’s disciples) to collect the body of St. John and berry it and they went to Jesus to tell him what had happened. When Jesus was told the news he went away in a boat to a remote place where he could be alone.” Judas son of Zipporai managed however to escape from the wrath of King Herod the Great, while his friend Matthew and 40 of their followers were burnt to death or executed.
5. As we know Herod ordered the execution of about 40 of Judas’s and Matthew’s young followers at the time of Jesus’ birth. In the Gospel according to St. Matthew it is stated that Josef and Mary and the newborn child fled into Egypt while the other newborn boys in Bethlehem were killed by Herod’s soldiers
. 6. During his lifetime Judas was a famous and learned scholar among the Jews and he tried to reform the culture and society of the Jews and liberate it from Romanization.
7. According to Judas’s teaching it was a shame that they paid taxes to the Romans and recognized, except god, mortal men as their governors. This phrase is comparable to the passage 29/5 in the Acts of the Apostles in which Peter and the Apostles answer: “It is more important to obey god than to obey men.”
8. In the Gospel according to St. Marc 1 we can read the following: one day Jesus of Nazareth in Galilee came to the Jordan River and was baptised by St. John. In the very moment when Jesus rose from the water he saw the heaven open and the Holy Ghost lowered down over him as a dove and a voice from heaven said: “you are my beloved son. You are my chosen one.” We know that Judas’s father’s name, i.e. “Zipporai” is the name of a bird and “Judas” means promised.
9. Two of Judas’s sons who ruled the Zealot party and were crucified by the Romans 47 A.D. were named Simon and Jacob (James). We know that they were recognized as brothers to Jesus Christ in the New Testament. It is also interesting that they also have a brother named Judas.
10. As we have stated the followers of Judas and Matthew pulled down the golden eagle, placed over the gate to the famous temple in Jerusalem, and smashed it into pieces. In the Apostles according to St. Matthew 12/21 it is however stated: “Then Jesus went into the temple in Jerusalem and forced the merchants out and pulled over the moneychangers tables and the booths were pigeons were sold”. According to the historical researchers there has never been anything sold in the Jerusalem Temple. An historic fact must therefore be the destroying of the golden eagle by the followers of Judas and Matthew.
11. Judas’s name which means praised and promised can be regarded as synonymous to Jesus, which means the saviour.
12. In the Apostles according to Matthew Jesus was named Nazarene (Galilee) after his return from Egypt. Thus has Judas son of Zipporai (the historical Jesus Christ) not been called the Galilee earlier.
A careful investigation of the myths of Adonis and the evangelical stories reveals a connection between the Adonis-cult and the early Christianity: According to the famous Phoenician and Greek Adonis-myth there was a king in Syria by the name Téias (god). Aphrodite (goddess of love) forced his daughter Mira to make love to Téias for twelve dark nights. After these twelve nights Téias realized that this lady was his own daughter “Mira”. He decided to kill her but she managed to escape to the gods, they transformed her into the Myrrhe tree. After ten months she gave birth to “Adonis” (the lord). Aphrodite, who was very surprised by the beauty of the child, left him in care to Persephone (the goddess of the underworld). Persephone liked this lovely child and had therefore no intention of leaving him back to Aphrodite. There was a conflict between these goddesses but the goddess of poetry “Calliope” (according to other stories Zeus himself) solved this conflict in the manner that Adonis lives one third of the year with “heavenly Aphrodite” and one third in the underworld with Persephone and the rest of the year he may choose for himself. He chose to spend this with Aphrodite. On the basis of the cult of the Phoenicians, Adonis died on a special day but rose the day after from his death. The Phoenicians mourned and celebrated these two days: The day he died they mourned, the women cried while the men arranged funeral ceremonies. They used an image of him. The next day they celebrated the resurrection of Adonis and in doing so they lifted up the image of Adonis.*
*Sir James George Frazer: Adonis. Attis. Osiris. London 1907.
There is reason to believe that the word Adonis (the lord), which was another name for the Phoenicians Baal (the lord) and a natural pet name for Judas son of Zipporai, equalized the god Adonis with the philosopher Judas, and these two divine and priestly dimensions together formed the divine and human characters of Jesus Christ. Christianity of course baptised this Adonis-myth and Adonis-cult. In this myth Téias, Mira, Myrrhe* and Persephone are comparable to the God, Herod, Mary, Misraim(Egypt) and “Josef” (the “educator” of Jesus Christ) in the New Testament. This connection and blending was most certainly done in the time of the Apostle St. Marc because Marc’s own mother was named Mary and his beloved uncle was named Josef, who according to the Acts of the Apostles got the pet name Barnabas the Preacher. These three people (Marc whose actual name was John, Mary and Josef) together with Paul and Peter played an important role in the ideological making, existence and development of Christianity.
In the Gospel according to St. Matthew 11/2 the three wise men from the east brought with them, among other things, myrrh as a gift to the newborn Jesus child. Mary (Mariam) means holy mother in Syrian. She is actually the Greek’s Demeter (holy mother) who raised a Greek kingly child with the opposite sex to Jesus, i.e. Demofon (the slayer of people). His mother is called Metarina (the far away planted).
SUMMARY
If the myths of Adonis are removed from the Gospels the remaining contents concern Judas son of Zipporai. Judas of Galilee, killed by Quinctilius Varus 5 A.D. was not the same Judas of Galilee who appeared 6 A.D. and was the founder of the Zealot party. This Judas of Galilee appeared when Quirinius was governor of Syria instead of the above just mentioned Quinctilius Varus. This Judas of Galilee, who we equalize with Judas son of Zipporai, is the historical Jesus Christ.

مطابقت پادشاهان کیانی و مادی و دو تَن از قلم افتاده های ایشان در خبر هرودوت

مقدمۀ گفتار: مشکل اول در باره طرح و بررسی این موضوع این است که اکثر ایرانشناسان یا تخصص در تاریخ مدون ایران باستان دارند یا تخصص در اساطیر ایران باستان، نه تخصص در هر دوی آنها. در این باب خصوصاً تخصص کافی در جزئیات تاریخ ماد و تاریخ ملی کیانیان مد نظر است. چون در عین حال می دانیم که ما در تاریخ و اساطیر ایران باستان دو تاریخ به موازات هم داریم که به درستی با هم آشتی و مطابقت داده نشده اند: در تاریخ مدون میتانیان، مادها، هخامنشیان را داریم و در تاریخ به روایات ملی اوستا و شاهنامه (تاریخ اساطیری) پیشدادیان، کیانیان، نوذریان. در تاریخ مدون کیاخسارو (هوخشتره) و کوروش را داریم و در مقابل در تاریخ اساطیری کیخسرو و فریدون را. چنانکه گفته میشود گره کور معمای تاریخ اساطیری به زمان زرتشت سپیتمان میگردد که گروهی از ایرانشناسان وی را غیر تاریخی، گروهی متعلق به قرن نهم و هشتم پیش از میلاد و سرانجام گروه سوم که پیروان هرتل و هرتسفلد باشند به درستی او را متعلق به قرن ششم پیش از میلاد یعنی دوره کوروش هخامنشی می پندارند.
مشکل خود این مقاله این است که آن چکیده و فشرده مطالب و نتایج صدها مقاله است که شرح و بسط آنها در 10 کتاب جمع آوری شده است. به هر حال این نوشته ها ناخواسته در تأیید و تکمیل نظریه هرتل و هرتسفلد می باشد که زرتشت سپیتمان را معاصر کوروش هخامنشی می داند و پسر خواندۀ وی به شمار می آورد.
چون نتیجه گیریها را غالباً خود از راه تطابق دو منبع تاریخ مدون و تاریخ اساطیری بدست آورده ام، لذا غالباً برای روانی و سلاست کلام همزمان از ذکر منبع صرف نظر نموده و آنها را در پایان گفتار نام برده ام. ولی اگر لازم باشد می توانم به سطر به سطر به ذکر منابع اساسی آنها بپردازم.
در پایان این مقدمه گفتنی است در باب موضوع جالب این همانی سپیتاک سپیتمان پسر خواندۀ کوروش و زرتشت سپیتمان که نخستین بار هرتسفلد آن را دریافته است و من در این مقاله به طور گذرا از آن سخن گفتم، باید بیفزایم که وی همان گائوماته بردیه (سپنداته، اسفندیار) است که در روایات ملی و خبر خارس میتیلنی همچنین تحت نام زریر (زریادر) ظاهر میگردد. وی در عهد پدرش سپیتمه و پدر بزرگ مادریش (آستیاگ) حاکم آذربایجان بوده است ولی در عهد کوروش مکان فرمانروایی وی به بلخ منتقل شده است. این همان موضوعی است که منابع باستانی در مورد زرتشت سپیتمان میگویند: "زادۀ ماد بود و نشستنگاهش بلخ". در باب شایعه بردیای دروغین و راستین باید گفت که داریوش در این باره برای توجیه کودتای خویش نه نقل حقیقت بلکه صرفاً شایعه ای را بیان نموده است که در نزد عوام شایع بوده است. واقعیت این است که وقتی شایعه خبر در گذشت کمبوجیه در مصر به ایران می رسد گائوماته بردیه به عنوان نائب السلطنه کمبوجیه بعد از ملاقات با برادرخوانده اش وه یزداته بردیه (پسر کوچک کوروش) در پیشیا اوادا در فارس حکومت خویش و برادرخوانده اش را با اعلام اصلاحات اجتماعی و اقتصادی مهمی بر امپراطوری هخامنشی رسمی اعلام نموده بوده است. در باره دلیل تعدد اسامی و القاب این مصلح بزرگ اجتماعی که هر کدام بعدا نام فرد جداگانه ای تصور گردیده اند، باید گفت که این بی شک به سبب محبوبیت بیش از حد وی و پدرش سپیتمه هوم، به عنوان دستگیر کننده مادیای اسکیتی (افراسیاب) بوده است. چنین موردی را تنها در باب آترادات پیشوای آماردان قهرمان رهایی بخش ایرانیان مادی در مقابل آشوریان را می توان یافت که در روایات ملی وی را تحت القاب کرساسپ (گرشاسب)، نریمان، کریمان (کرساسپ نریمان)، سام، رستم و آذربرزین در می یابیم که بعداً در روایات ملی تبدیل به شخص تاریخی جداگانه ای شده اند.
اشکال اساسی نظریه هرتل و هرتسفلد در باره معمای تاریخ اساطیری ایران با وجود درک درست زمان و مکان و شخصیت تاریخی زرتشت همین موضوع در نیافتن این همانی کیانیان و مادها بوده است که آرتور کریستن سن (متوفی به سال 1945) مؤلف کتاب معتبر کیانیان نیز آن را در نیافته است. چون در عهد ایشان تاریخ ماد کاملی چون تاریخ ماد تألیف دیاکونوف (چاپ 1956)هنوز تدوین نشده بوده است. لذا هرتل وهرتسفلد به سهو از جمله کی خسرو روایات ملی را به جای کی آخسارو (هوخشتره) با کوروش (فریدون) سنجیده اند. نظریۀ هرتل و هرتسفلد با این مقاله و مقالات مربوطه دیگر به خوبی اصلاح و تکمیل میگردد.
متن گفتار: مطابق کتیبه های آشوری دایائوکو (دیوک خبر هرودوت) پسر فرائورت در سال715 قبل از میلاد پادشاه ماد که حاکمی از جانب ماننا بود و پسرش را برای جلب اتحاد و دوستی نزد رؤسا پادشاه اورارتو فرستاده بود، همراه با خانواده اش توسط سارگون دوم از محل حکومتش در سمت شهر میانه حالیه به هامات در سوریه تبعید شد. مطابق هرودوت وی 53سال حکومت کرد. یعنی آغاز حکومت وی حدود سال 768 پیش از میلاد بوده است. خود سارگون دوم در سال 705 پیش از میلاد در حوالی دژ کولومیان (تخت سلیمان) به دست ایشپاکای اسکیت (فراسپ) کشته شد. بعدها اسکیتان سه بار دیگر از قفقاز گذشتند: در سال 672 - 673 پیش از میلاد که ایشپاکای و با پسرش پارتاتوا باز آمد و ایشپاکای در ضمن قیام مادها در گذشت و پارتاتوا با آشور مصالحه نمود و داماد اسرحدون پادشاه آشور گردید. بار سوم حدود سال 625 میلادی که مادیای اسکیتی پسر پارتاتوا بعد از عبور از دربند قفقاز در شهر گنجه اران فرائورت را به قتل رساند و خود داماد پادشاه آشور آشوربانیپال گردید. بار چهارم که بازگشت مادیای اسکیتی از شمال حدود سال 597 پیش از میلاد به کشته شدن وی در کنار دریاچه ارومیه (چئچست) توسط کی آخسارو (هوخشتره) انجامید. هرودوت به درستی آخرین بازگشت اسکیتان به رهبری مادیای اسکیتی تحت رهبری مادیای اسکیتی را به ماد کوچک بعد از فتح آشور و محاصره نینوا (در واقع ویرانی نینوا) آورده و آن را با جنگ لیدیه که گویا در تعقیب اسکیتان روی داد، ربط داده است.
از آنجاییکه بین تاریخ تبعید شدن دایائوکو به سوریه و تاریخ خلع آستیاگ 557- 715 پیش از میلاد یعنی 158سال فاصله است لذا به سبب بزرگی این رقم سالهای حکومت برای سه فرد در تاریخ ماد، در خبر هرودوت که در بین دایائوکو (دیوک) و این سه تن فرمانروای مادی به اسامی فرائورت (با 22 سال حکومت)، کی آخسار (با 40 سال حکومت) و آستیاگ (با 35سال یا در ست تر با توجه به زمان حکومت کورش، 30 سال) که وی نام برده، نام افرادی از این سلسله از قلم افتاده اند. این از قلم افتاده ها باید هم باید درست بین عهد دایائوکو و فرائورت بوده باشند. دیاکونوف در تاریخ ماد نام هر دو تن از قلم افتاده را از روی کتیبه های آشوری به صورت اوپیته (اوپیس) پادشاه پارتاکی (سرزمین کنار چشمه= کاشان) و خشثریته پادشاه کارکاشی (کلنی سرزمین چشمه ها= کاشان) آورده ولی متوجه تعلق داشتن اوپیته (اوپیس) به پادشاهان ماد نشده و دومی یعنی خشثریته را با پیروی از بقیه ایرانشناسان با فرائورت یکی دانسته و جایی با تردید میگوید بین فرائورت و دیوک دو نام از قلم هرودوت افتاده است یکی علامت سؤال و دومی خشثریته. خشثریته در جریان قیام مادها در سال 673 پیش از میلاد رهبری بلامنازع مادها را بر عهده داشته است. نظر به اینکه سپاه ارسالی آشوربانیپال به رهبری رئیس رئیسان آشوری شانابوشو در حدود سال 667 پیش از میلاد که در تعقیب خشثریته به شهر آمُل مازندران هر گز از آنجا بر نگشتند و ماد بعد از آن تاریخ تبدیل به دولت مقتدر و مستقلی شد، معلوم میشود که این سپاه آشوری در سرزمین دور افتاده مازندران توسط آماردان و مادها تار و مار شده اند. خشثریته مکان فرمانروایی خویش را در سال 673 پیش از میلاد در مقابل تهاجم اسرحدون پدر آشور بانیپال از کارکاشی (کاشان= محل چشمه) به شهر دور افتاده آمول (آمُل) در مازندران منتقل ساخته بود. در باره اوپیته (اوپیس) پادشاه مادی ما قبل خشثریته سه گزارش موجود است که یکی ضمن نامه ای است از سوی رئیس آشوری ناحیه خارخار (دیواندره) در بین سالهای706- 714 به سارگون دوم عنوان شده است: "نامه هابل.129: ... راجع به آرپیته (یا اوپیته به خوانش ای.م. دیاکونوف) امیر دهکده اوریاکو، که وی گشود (به روی دشمنان) برای پادشاه و مخدومم نقل خواهم کرد. وقتی که من عازم خدمت پادشاه و مخدومم شدم او (اوپیته) به شاپاردا گریخت. نابوتاکی تانی، برده پادشاه شنید که او و اواکساتار (هوخشتره) با یکدیگر مکاتبه کرده و متحد شدند. چهار پسر او با او هستند. همان روزی که وارد (در بازگشت) کار-شاروکین (=خارخار شدم) به راماتی نامه نوشتم که :« کسان خود را بفرست.»"
اوپیته (اوپیس) باید همان پسر دایائوکو باشد که به گروگان نزد رؤسا پادشاه اورارتو فرستاده شده بود و بعد بر گشته در دره قزل اوزن به فعالیت برای بر قراری ادامه حکومت پدرش دایائوکو پرداخته بود. ولی چنانکه از نامه هابل 129 بر می آید آنجا را مناسب فعالیت نیافته و از آنجا گریخته به سوی نواحی دیگری در ماد روی آورده بود. در عهد سناخریب (681- 705 پیش از میلاد) از او و چهار فرزندش خبری نیست. ولی در عهد اسرحدون (669-680 پیش از میلاد) از فرمانروایان پارتاکی (سرزمین کنار چشمه= کاشان) و پارتوکّا (سرزمین آب چشمه گسترده، پارتاکانا= اصفهان) و اوراکازابارنا (ورکس پرنه) به اسامی اوپیس (=ترقیخواه) و زاناسان (دانامنش) و راماتی (شادی و رامش دهنده) نام برده شده است که در مقابل مردم عاصی آن نواحی از مقامات آشوری یاری جسته بودند. نامهای کارکاشی (کلنی کاشان= سرزمین چشمه ها) محل فرمانروایی خشثریته همان پارتاکی (یعنی محل کنار چشمه) است که پیش از وی سلف او اوپیته (اوپیس) در آنجا فرمان می رانده است. اوراکازابارنا (ورکس پرنه یعنی پر از دژهای نیرومند) همان شهر آشتیان است که نامش در منابع قدیمی عهد اسلامی به صور ابرشتیان (اپر-خشت-یان= محل دژ نیرومند) و ورّه (دژ واقع در بلندی) و ورشه (محل دژ) ذکر شده است. هیئت اخیر یاد آور نام بسیار باستانی ورخشه (محل دژ نیرومند) یا همان ورهشی (مرهشی) است که مکان آن بین عیلام و سرزمین کوتیان ذکر شده است. ترتیب و توالی پادشاهان ماد به وضوح نشانگر آن هستند که اینان همان کیانیان اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه هستند که بیشتر تحت القاب مربوطه مهم خودشان معرفی شده اند. که ما نامها و یا القاب ایشان را جداگانه به ترتیب توالی تاریخی شان می آوریم تا مورد مقایسه قرار گیرند:
پادشاهان ماد:
دایائوکو (715-768 ق.م)، اوپیته یا اوپیس (؟685-715ق.م) [دارای چهار اولاد ذکور]، خشثریته (647- ؟ 685 ق.م)، فرائورت (625-647 ق.م)، کی آخسارو (585-625ق.م) و آستیاگ (؟555- 585ق.م).
پادشاهان کیانی:
کی قباد، کی اپیوه[دارای چهار اولاد ذکور]، کیکاوس (یعنی پادشاه سرزمین چشمه ها= کاشان)، فرود-سیاوش، کیخسرو و آژدهاک (که نامش با اژی دهاک بابلی= یعنی خدا- پادشاه ماروش بابلی یعنی مردوک مشتبه شده و از رده پادشاهان کیانی خارج شده است).
چرا کیقباد همان دایائوکو نخستین فرمانروای ماد است؟ 1- کی قباد سرسلسله پادشاهی خاندانی است که اعضاء آن شش تن بوده اند:کی قباد،کی اپیوه، کی کاوس (پادشاه سرزمین چشمه ها)، فرود-سیاوش، کی خسرو،آژیدهاک-آخروره. بعلاوه اعضاء فرعی خانواده که لهراسب و پسرش ویشتاسپ (گشتاسپ) بوده اند. متقابلاً اعضاء خاندان پادشاهان ماد عبارت بوده اند از شش تن به اسامی دایائوکو،اوپیته-اوپیس، خشثریته پادشاه کاشان (سرزمین چشمه ها)، فرائورت، کیاخسار (هوخشتره) و آستیاگ (آژیدهاک خبر موسی خورنی) و اعضاء فرعی که عبارت از سپیتمه جمشید و پسرش مگابرن ویشتاسپ بوده اند.
2- حامیان کی قباد ویتیریسا و اوزو (زو) بوده اند. حامیان دایائوکو، رؤسای اول پادشاه اورارتو و ایرانزو پادشاه ماننا بوده اند.
چرا کی کاوس همان خشثریته سومین پادشاه ماد است؟ 1- پدر کی کاوس (پادشاه سرزمین چشمه ها) یعنی اپیوه با چهار پسر خویش از سوی سرزمین فرمانروایی ویتیریسا با جنگ و گریز به سوی سرزمین ری و سرزمین کاشان (=محل چشمه) آمده بود. متقابلاً منابع آشوری میگویند اوپیته (اوپیس) که از سوی پدرش دایائوکو ابتدا نزد رؤسا پادشاه اورارتویی گروگان بود بعد با چهار پسر خویش به دره قزل اوزن آمد ولی چون آنجا را نا امن یافت به سوی سرزمین پارتاکی (سرزمین کنار چشمه ها) روی آورد.
2- کی کاوس در سمت کوه ارزیفیه (کوه عقاب/ کرکس) با دیوان (آشوریان) به نبرد پرداخت و با عقابانش (منظور مردم سمت کوه ارزیفیه) از بالای البرز به شهر آمل نزول کرد و در آنجا در محاصره دیوان (آشوریان) قرار گرفت. متقابلاً خشثریته در سمت کوه کرکس کاشان به نبرد با اسرحدون پادشاه آشوری بر خاست و چون یارای مقاومت در خود ندید از بالای البرز به شهر آمل مازندران گریخت. وی در عهد آشور بانيپال سپاهیان آشوری را که به سرداری شانابوشو در تعقیب وی به شهر آمل مازندران آمده بودند به یاری آترادات پیشوای آماردان شکست داده و تار و مار نمود و ایران مادی بعد از این واقعه (هفتخوان رستم، گرشاسپ، آترادات) برای نخستین بار در تاریخ مستقل شد: واقعه هفتخوان رستم یا نبرد گرشاسپ با دیوان بزرگ در کنار دریای مازندران یک واقعه بسیار مهم اساطیری در تاریخ ایران بوده است: گرشاسپ یا کِرِساسپ در اصل مرکب است از کرس=راهزن و سپ= در هم کوفتن یعنی در مجموع به معنی در هم شکننده راهزنان و ستمگران است. قهرمانی وی نیز نظیر روتستهم در سمت دریای فراخکرت یعنی مازندران است. پدر وی ثریته را سگهای وحشی جنگلی (ببران مازندران) می درند. روتستهم (رستم، یعنی ریشه کن کننده ستمگران) بنا به قول مارکوارت ایرانشناس معروف آلمانی همان گرشاسپ است. چه هفتخوان رستم نیز در مازندران اتفاق می افتد و در شاهنامه رستم هم از همان خانواده گرشاسپ است. سگستان رستم یا همان سرزمین سگساران (لفظاً یعنی سگ سروران) در اصل همان سرزمین کاسپیانه (کا-سپی-یانه، یعنی محل سگپرستان) یعنی مازندران است، نه سمت زرنج. در عهد کوروش و هخامنشیان این قهرمان مازندران با نام اصلیش آترادات پیشوای مردان (آماردان) نامیده می شده است. وی لشکریان آشوری (دیوان مازندران) را که در آغاز حکومت آشوربانیپال به رهبری شانابوشو برای دستگیری خشثریتی (کیکاوس) به شهر آمل مازندران آمده بودند تار مار می نماید و ایران برای نخستین بار صاحب دولتی مستقل و مقتدر میگردد.
3- پسر و جانشین کی کاوس یعنی فرود-سیاوش در هجوم تورانیان به رهبری افراسیاب (پر آسیب) در شهر گنجک سیاوش کشته شد. متقابلاً فرائورت جانشین و پسر خشثریته در هجوم غافلگریانه مادیای اسکیتی در شهر گنجه اران به قتل رسید.
چرا کی خسرو همان کی آخسارو (هوخشتره) است؟ 1- کی خسرو، ائورو ساره را در سمت جنگل سفید به قتل می رساند. متقابلاً ساراک پادشاه آشور بر اثر ترس از کی آخسارو (هوخشتره) در هنگام محاصره شدن نینوا و تسخیر آن خود را به درون شعله کاخهای خویش می اندازد.
2- کی خسرو، دژ بهمن (به مان=خانه خوب) مقر دیوان را در سمت اردبیل (منظور اربیل) ویران میکند و به سلطه ایشان خاتمه میدهد. متقابلاً کی آخسارو شهر نینوا (=شهر برکت و نعمت) را کشتار و آن را تبدیل به ویرانه می نماید.
3- کی خسرو بتکده کنار دریاچه چیچست را ویران می نماید. متقابلاً کی آخسارو شهر اورارتویی رؤسا در شمال دریاچه چیچست (خرابه های بسطام حالیه) را ویران می نماید.
4- کی خسرو، با یک شبیخون افراسیاب تورانی (سکایی پر آسیب) قاتل پدر خویش سیاوش (فرود) را در کنار دریاچه چیچست دستگیر و به قتل می رساند. متقابلاً کی آخسارو، قاتل پدر خویش فرائورت یعنی مادیای اسکیتی را در کنار دریاچه اورمیه غافلگیر کرده و به قتل می رساند.
5- صورت اصلی نام کی خسرو همان کی آخسارو (پادشاه نیرومند) است؛ نه چنانکه تصور شده است آن مأخوذ از لقب اوستایی هئوسروهً بوده باشد که به معنی نیکنام است.
6- مطابقت آستیاگ با آژیدهاک مادی (آخروره اوستا پسر کی خسرو، یعنی کسی که ستمگرنیست) اظهر من الشمس است. چه موسی خورنی مورخ ارمنی معاصر فیروز و بلاش ساسانی نام آستیاگ را به صورت اژیدهاک آورده است. افزون بر این اینان در مطابقت داستان کودکی فریدون (یعنی دوست منش= هخامنشی) و کورش سوم (لفظاً یعنی قوچ= ذوالقرنین) نیز به خوبی به هم می رسند.
ادامه سلسله کیانیان ( جای دیگر به صورت گودرزیان شاهنامه) در شاهنامه و کتب پهلوی و اوستا در هیئت لهراسپ (ائوروت اسپ، یرواند قصیر السلطنه خبر موسی خورنی، سپیتمه جمشید داماد و ولیعهد آستیاگ) و پسرانش مگابرن ویشتاسپ (تیگران) و زریادر سپیتاک (زرتشت سپیتمان، گائوماته بردیه، سپنداته، اسفندیار) هستند که این دو فرد اخیر نوادگان دختری آستیاگ و پسر خواندگان یا برادر خواندگان کورش سوم (فریدون) بوده اند که آخری داماد کورش و شوهر آتوسا دختر کورش نیز بوده است.
اسطوره معروف زریادر (زریر برادر ویشتاسپ) و اوداتیس دختر شاه سکاها (منظور آتوسا دختر کورش، هوتئوسا و هووی اوستا) را آتنه نویسنده و مورخ یونانی قرن سوم میلادی مؤلف کتاب ضیافت سوفسطائیان به نقل از خارس میتیلنی، رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران آورده است: آن دو در خواب عاشق همدیگر میشوند و در جستجوی همدیگر بر می آیند سرانجام اوداتیس در یکی از جشنها او را مشاهده می نماید. خارس میتیلنی گفته است که این عشق در آسیا مشهور است و مردم بدان میل فراوانی دارند چنانکه در معابد و قصور و حتی در خانه های خود تصاویری از آن بر دیوارها نقش می کنند.
هرودوت در کتاب هفتم خود ضمن شرح ملل تشکیل دهنده سپاه خشایارشا می آورد که پارسی ها از عهد قدیم یونانیان کِفِن (کَوَن یعنی مؤبد و جادوگر، کیانی) می نامیدند ولی ایشان خود را ارتیان (پاکان، نجبا و معادل آریائیان) می نامیدند. هرودوت در باره مادیها میگوید که ایشان را در قدیم همه آریانی (آریایی) می نامیدند. از آنجاییکه پادشاهان ماد (به لغت سانسکریت یعنی نجبا) در اوستا و کتب پهلوی کیانیان نامیده شده اند. لذا هر چهار نام کَوَن (به تلفظ یونانی کِفِن،کی، کیانی)، ارتیان (پاکان)، آریانی (مردم نجیب) و ماد (نجیب، مثلاً در عنوان توراتی داریوش مادی) لا اقل در عهد هخامنشی بین فرمانروایان مادی و پارسی (هخامنشی) مشترک بوده است. از این روی بوده است که نامهای فرتریان (یعنی پادشاهان پیشین در خبر هرودوت) و نوذریان (یعنی فرمانروایان جدید در کتب پهلوی و اوستا و شاهنامه) برای تمییز ایشان پدید آمده بوده است. در میان نوذریان در اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه از توس (کورش دوم)، گستهم (آریارمن) سپهسالاران کی خسرو (کی آخسارو) و هوتوس (آتوسا، دختر کورش) یاد شده است.
پیشدادیان اصلی اوستا همانا پادشاهان میتانی و ماننایی (مهری، میتانی شرقی) مراد هستند: در منابع اوستایی از پادشاهی به نام اوزَوَ (یاری دهنده) یا زو یاد شده است که مطابق کتب پهلوی کیقباد (دایائوکو نخستین پادشاه ماد) را به فرزندی پذیرفته بود. در واقع منابع آشوری عهد سارگون دوم نیز میگویند که دایائوکو (کیقباد) برای استحکام دولت خویش با رؤسای اول پادشاه اورارتو و ایرانزو پادشاه ماننا قرار دادهای دوستی منعقد کرده و با ایشان متحد شده بود به همین سبب سارگون وی را از دژش در سمت میانه به هامات سوریه تبعید نمود و خود با ایرانزو پادشاه ماننا طرح دوستی ریخت و او را تابع خود کرد. ماننا به معنی سرزمین خوشی نامی بوده است که آشوریان به سرزمین مهرانو (میتانی شرقی) داده بودند. میتانیها و ماننا پرستنده ایزد مهر (میثره) بوده اند. لذا دلیل اینکه ایرانزو (اوزو، زو) از پادشاهان پیشدادی به شمار آمده است به دلیل تعلق وی و قومش به میتانی های پیشین یعنی پیشدادیان قدیمی بوده است. در باب انطباق میتانیان با پیشدادیان همین سه نکته کافی است که 1-ایشان همواره در نبرد با دیوان (آشوریان) بوده اند.2-پایتخت ایشان واشوکانی یعنی شهر ارابه ها بوده است که مطابق با خونیرث اوستا (سرزمین ارابه یا سرزمین ارابه های درخشان) یعنی سرزمین پیشدادیان است. 3-سر سلسله میتانیان پراترنه نام داشته است یعنی کسی که نخست و پیشین و فراتر است و این معنی پیشداد است.
منابع اساسی مورد استفاده در اساس این تحقیقات سه دسته اند:
1- منابعی که برای بررسی تاریخ ماد مورد استفاده قرار گرفتند: تاریخ ماد، تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی، تألیف م.آ. داندامایف. ایران باستان، تألیف حسن پیرنیا.
2- منابعی که برای شناسایی تاریخ اساطیری کیانیان مورد استفاده قرار گرفتند: کیانیان تألیف آرتور کریستن سن، تألیفات اوستایی ابراهیم پورداود و هاشم رضی.
3- منابع بررسی جغرافیای تاریخی زادگاه زرتشت: زادگاه زرتشت تحقیق دکتر جیوانجی جمشید جی مودی، کتاب دینهای ایران باستان تألیف هنریک ساموئل نیبرگ. یسنا گزارش پورداود (جلد 1و2) و یشتها گزارش پورداود (جلد 1و2). بعلاوه گزارش شخصی از مکان کتابخانه اوستا (شی چیکان) و آتشکده قدیمی آذرگشنسب این جانب به اداره فرهنگ و هنر پیش از انقلاب. تطبیق دادن شخصیتها و مکانهای هر سه منبع به یاری فرهنگ لغات اوستایی و پهلوی و سانسکریت کاری است که این جانب به تدریج در عرض چهار دهه انجام داده ام.

یحیی بن عمر،علوی انقلابی عهد تولد حسن عسکری، اساس تاریخی مهدی موعود است

خلاصه مطلب: پنج موردی که نشان میدهد اسطوره مهدی موعود از داستان زندگی المهدی قائم ابوالحسن یحیی بن عمر علوی انقلابی پیش از تولد حسن عسکری گرفته شده است:
1- یحیی یعنی زنده می ماند (جاودانی) و عمر (آبادگر یا معمر) مطابق جاودانی و معمر بودن و آبادگر بودن مهدی موعود شیعیان اثنی عشری می باشد. بنا به ابن اثیر و مسعودی بعضی از اصحابش شکست او را نپذیرفتند و گفتند: " او کشته نشد و او است که المهدی القائم (=استوت ارته زرتشتیان یعنی استوار دارنده آیین داد و عدل) می باشد و در آینده قیام خواهد کرد." 2- از خاندان علوی شاخه زید بن علی حسین بن علی ابی طالب است که حماسه قیام مساوات طلبانه او در سمت کوفه در عهد حسن عسکری زنده و محبوب شیعیان علوی بوده است.
3- کنیه مهدی ابوالحسنِ (پدرِ حسن، به کسرِ "ر") او به سادگی نزد ایرانیان علوی سمت کوفه می توانست به مهدی پسرِ حسن (پدر۫ حسن، به سکون "ر") تعبیر و تفسیر گردد.
4- مهدی قائم ابوالحسن در منطقه شاهی کوفه به قتل رسیده است و نام شاهی را چنانکه در نامهای شاخه کارون موسوم به شاهو (شاهور) و چاهو(چاهور) شاهد هستیم صورت عربی نام ایرانی چاهی به شمار رفته است. لذا این گفته که اصرار دارد مهدی قائم در چاه قایم شده است از همین فقره تاریخی قتل موعود شدن یحیی در منطقه چاهی عاید گردیده است.
5- مطابق تواریخ اسلامی معتبر حسن عسکری فرزندی نداشته است و نواب اربعه داستان مهدی موعود خود را بر اساس واقعه قتل حماسی مهدی ابوالحسن یحیی بن عمر علوی در منطقه شاهی (چاهی) ساخته اند که در عهد ایشان هنوز داستانی معروف و محبوب بوده است. یعنی داستان مهدی موعود پایه و اساسی دیگر داشته است که توسط نواب اربعه بدین شکل در آمده و در جای خالی فرزند حسن عسکری قرار گرفته است. متن مقاله که همان است وقتی در سر کار متوجه آن شدم به خانه برگشتم و با وجود خستگی جسمانی با عجله و شتاب آن را فراهم کردم: در میان قیامهای مهم علویان قیام بزرگ یحیی بن عمر در کوفه با قیام مهدی موعود پیوند اساسی دارد چون معنی نام یحیی یعنی کسی که زنده می ماند و یا جاوانی فرزند عمر (به معنی رهبر معمر و آبادگر= مهدی منجی معمر) همراه با عنوان مهدی وی و کنیه اش یعنی ابوالحسن (پدر حسن که می توانست در نزد ایرانیان کسی که پدرش حسن است مفهوم گردد) در حالت تفسیر معکوس ایرانی آن ((پسر حسن)) نشان میدهد که نام و نشان و قیام حماسی و مردمی وی در پیدایی باور اسطوره ای مهدی موعود اساسی ترین نقش تاریخی را داشته است. این امام مهدی تاریخی عهد تولد حسن عسکری، ملقب به ابوالحسن از شاخه دیگر خاندان حسین بوده است و قیام مردمی نیرومندی در کوفه را به عمل آورده بود که از قیام اشرافی ناموفق حسین به مراتب با ارزش تر بوده است. در واقع شیون و زاری به گزافی که ایرانیان همه ساله برای کشته شدگان کربلا (قادسیه= شهر مقدس واقع در جنوب شرقی کربلا) کرده و می کنند در اساس به یاد حادثه ناگوار شکست و اسارت تاریخی خودشان توسط اعراب در این منطقه بوده است. ولی همین واقعیت واقعه کشته شدن یحیی نیز نزذ شیعیان به نحو ناهنجاری قلب شده است و این فرد تاریخی با واژگون شدن کنیه ابوالحسن وی تبدیل به کودک در چاه حسن عسکری شده است. منظور از چاه همان منطقه شاهی (شاهور، چاهو، سرزمین چاه) در نزدیکی قادسیه است که یحیی در آنجا به قتل رسید. منابع کهن در این منطقه از شهری به نام بانقیا (محل بیرون کشیده شدن [فرزند از چاه]= شاوی) به عنوان موطن ابراهیم یاد می کنند. ابوالفرج اصفهانی به صراحت آنجا را محل قتل یحیی ذکر کرده و بدین سبب او را قتیل شاهی می نامد: "یحیى راه كوفه را پیش گرفت و به قصد كوفه به راه افتاد، وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختى با او كرد ولى در برابر یحیى تاب نیاورد گریخت ولى یحیى او را تعقیب نكرد. وجه فلس همچنان برفت تا به شاهى (سرزمین چاه) رسید و در آنجا به حسین ابن اسماعیل برخورد و با هم در آنجا به استراحت و عیش و نوش پرداختند و از دو لشكر آنها كه به هم رسیده بود سپاهى نیرومند تشكیل شد.
از آن سو یاران یحیى بن عمر او را وادار كردند تا هر چه زودتر به جنگ حسین بن اسماعیل برود. در میان آنها مردى به نام هیضم بن علاء عجلى بود كه با گروهى از خویشان و فامیل خود به یارى یحیى آمده بود ولى پیادگان و اسبان آنها به علت اینكه راه زیادى پیموده ، خسته بودند، و هنگامى كه جنگ شروع شد نخستین كسانى كه فرار كرد همین هیضم و همراهان او بودند.
و گفته اند: حسین بن اسماعیل این نقشه را كشیده بود و قبلا با هیضم قرار گذارده بود كه چون جنگ آغاز شد او و همراهان وى فرار كنند (تا دیگران نیز فرار نمایند.) ولى دسته دیگرى گفته اند: فرار آنها به خاطر همان خستگى و رنجى بود كه در راه دیده بودند.
و على بن سلیمان كوفى از پدرش روایت كرده كه (پس از قتل یحیى ) روزى من با هیضم در جایى بودیم ، سخن از جریان كار یحیى بن عمر به میان آمد، هیضم سوگند به طلاق همسرش خورد كه فرار من طبق نقشه و دسیسه اى نبود، بلكه یحیى در جنگ مردى بى باك و متهور بود به طورى كه یكه و تنها حمله مى كرد و میان لشكر دشمن مى رفت و دوباره بازمى گشت ، و من او را از این كار نهى كردم ولى نپذیرفت تا اینكه یك بار یك تنه حمله كرد و من نگاه كردم دیدم در میان لشكر دشمن به زمین افتاد و چون دیدم كه او كشته شد با همراهان خود از میدان بازگشتیم. ابن عمار - راوى حدیث - گوید: همین كه یحیى مشاهده كرد هیضم از میدان گریخت در جاى خود ایستاد و جنگید تا به قتل رسید، و سعد ضبابى سرش را جدا كرده به نزد حسین بن اسماعیل آورد، و در چهره اش به قدرى اثر شمشیر و زخم بود كه شناخته نمى شد."
از سوی دیگر اساس این واقعه کشته شدن یحیی در شاهی (سرزمین چاه) با محل سئوشیانت ایرانیان یعنی دریای کانس اویه (چاه آب، دریای کیش، خلیج فارس) مطابق میشده است که بنا به اعتقادات زرتشتی نطفه زرتشت که تبدیل به سئوشیانت خواهد شد در آن نگهداری میشود. این سئوشیانت (منجی و سودرسان) به نوبه خود اشاره به کورش سوم فرمانروای محبوب امپراطوری هخامنشیان بوده است که مقرهای حکومت مردمگرایانه اش در سمت پارس و بابل در ساحل خلیج فارس(دریای گود و پست) بوده است. قابل توجه است که در نامهای کارون (رود چاه) و شاخه مهمی از آن شاهو یا چاهو ، اسامی عربی و فارسی شاهو (شاوی) و چاهو در همین معنی چاه به هم می رسند: مطابق نویسندگان پورتال راسخون، قیام ((یحیى بن عمر)) (بن یحیى بن حسین بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام ) : كنیه او ((ابوالحسن)) بود. او در سال (250 ه‍) یعنی عهد تولد حسن عسکری در ایام خلافت ((مستعین )) در ((كوفه )) قیام كرد و مردى زاهد، متقى ، عابد، عالم (159) ، بسیار شجاع و جنگجو، و داراى بدنى محكم و قلبى قوى بود (160) . او قبل از زیارت قبر امام حسین علیه السلام رفت و زوار را از قصد خود آگاه كرد و آنگاه داخل ((كوفه )) شد و قیام خود را علنى كرد(161) .
برخى از مورخان علت قیام او را تنگدستى و مشقتى مى دانند كه از جانب ((متوكل )) و ((ترك ها)) به وى رسیده بود(162) . در حالى كه ((ابو الفرج اصفهانى )) در ((مقاتل الطالبیین ))خبرى را از او نقل مى كند كه به روشنى نشان مى دهد او فقط براى رضاى خداوند سبحان، قیام كرده و جز آن هدفى نداشته است (163). او در ((كوفه)) مردم را به ((رضاى آل محمد)) (صلوات الله علیهم) دعوت مى كرد، عده زیادى به او پیوستند و به او بسیار علاقه مند بودند. توده مردم ((بغداد)) او را به عنوان ((ولى)) برگزیدند، در حالى كه سابقه ندارد مردم ((بغداد))غیر او، كس دیگرى را به ولایت قبول داشته باشند. جمعى از اهالى سرشناس ((كوفه)) كه خردمند و با تدبیر بودند، با او بیعت كردند. ((حسین بن اسماعیل)) با او جنگید و این مرد بزرگ علوى را كشت و سرش را به ((سامرا)) براى ((مستعین)) فرستاد؛ او هم پس از مدتى آن را به ((بغداد)) فرستاد، تا در آنجا نصب شود و مردم مشاهده كنند، اما از ترس مردم چنین كارى صورت نگرفت (164) .
مردم در اثر عشق و علاقه اى كه به او داشتند در مرگش ضجه مى زدند و بزرگ و كوچك برایش اشك ریختند و در مصیبت او اشعار زیادى سرودند (165) تا آنجا كه ((ابو الفرج اصفهانى )) مى گوید: ((من نشنیده ام كه براى احدى عزادارى شده باشد و یا بیش از آن اندازه كه شعر در مصیبت او سروده شد درباره دیگرى سروده شده باشد(166).)) (منبع عصر غیبت (6) قیام های علویان از پور سید آقایی ، جباری ، عاشوری ، حکیم، پورتال راسخون).
مطابق کتاب مقاتل الطالبین ابوالفرج اصفهانی، على بن محمد بن جعفر علوى در رثاء یحیى بن عمر گوید:
تضوع مسكا جانب القبر ان ثوى و ما كان لو لا شلوه یتضوع مصارع اقوام كرام اعزه ابیح الخیر فى القوم مصرع 1. قبر یحیى بوى مشك مى دهد چون او در آن آرمیده ، و اگر بدن او در آن قبر نبود بوى مشك نمى داد.
2. آرامگاه مردانى بزرگوار و عزیز در میان آنها آرامگاه یحیى آشكار است . و نیز در رثا او گوید: فان یك یحیى ادرك الحتف یومه فما مات و هو كریم و مامات حتى قال طلاب نفسه : سقى الله یحیى انه لصمیم فتى آنست بالروع و الباس نفسه و لیس كمن لاقاه و هو سنوم فتى غرة للیوم و هو بهیم و وجه لوجه الجمع و هو عظیم لعمرى ابنة الطیار اذنتجت به له شیم لا تجتوى و نسیم لقد بیضت وجه الزمان بوجهه و سرت به الاسلام و هو كظیم فما انتجت من مثله هاشمیة و لا قبلته الكف و هو فطیم 1. اگر مرگ در آن روز به سراغ یحیى آمد و در حال بزرگوارى از این جهان رفت . 2. و از این جهان نرفت تا وقتى كه حتى دشمنانش گفتند: خدا یحیى را سیراب كند كه مردى پاك و بزرگوار بود. 3.جوانمردى كه جانش به سختى و هراس مانوس گشته بود و مانند مردان حیله گر نبود. 4. جوانمردى كه روشنى روزهاى تار مى بود و نیز بزرگ هر انجمن و شخص بزرگوارى بود. 5. قسم به جان خودم كه مادرش فرزند جعفر طیار، هنگام كه او را در شكم داشت داراى خصالى بود و بوى خوشى داشت كه ناخوش داشت در آنجا باشد. 6. راستى كه چهره روزگار را مادرش به چهره او روشن كرد و اسلام را به وجود او خشنود نمود و فرزند او خشم خود فرو برنده بود. 7. هیچ زن هاشمى مانند او را نزایید، و هیچ دستى مانند او را پرستارى نكرد تا از شیر بازگرفته شد. (منبع تارنگار غدیر- دوران). بنا به ابن اثیر و مسعودی بعضی از اصحابش شکست او را نپذیرفتند و گفتند: " او کشته نشد و او است که المهدی القائم (=استوت ارته زرتشتیان یعنی استوار دارنده آیین داد و عدل) می باشد و در آینده قیام خواهد کرد." یحیی (قتیل شاهی) هم مثل حسن بن زید در تهیه خروج خویش دعوت به »الرضا من آل محمد« کرده بود و همچون وی در بیعت، غیر از الزام تمسک به کتاب و سنت:
اقامه عدل، اعانت مستضعفان و نصرت اهل بیت را در اینجا مطالب کاملی را در باب یحیی بن عمر از سایت پژوهشکده باقر العلوم به عینه نقل می نمائیم: عنوان : قیام یحیی بن عمر، نویسنده : سعیده سلطانی مقدم كلمات كلیدی : تاریخ، یحیی بن عمر، عمر بن فرج، كوفه، زیدیه، مستعین خلیفه عباسی، متوكل "یحیی بن عمر بن یحیی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب"، که کنیه او "ابوالحسن" بود.[1] در سال 249 ه.ق. در کوفه قیام و ظهور کرد.[2] یحیی در زمان "متوکل" در خراسان خروج کرد. "عبدالله بن طاهر"، حاکم خراسان او را دستگیر کرد. متوکل دستور داد او را به "عمر بن فرج" حاکم مدینه بسپارند؛[3] زیرا "عمر بن فرج" حاکم مدینه و سرپرست کارهای بنی¬هاشم نیز بود.[4] یحیی اوضاع مالی مناسبی نداشت، از عمر درخواست پول كرد؛ اما عمر با او با درشتی صحبت كرد.[5] یحیی نیز پاسخش را داده و به او دشنام داد. عمر جریان را برای متوکل نوشت، متوکل دستور داد، او را در خانه "یحیی بن خاقان" (وزیر خود) زندانی کنند.[6] مدتی در آنجا ماند، تا آزاد شد و به «سامرا» رفت. در آنجا با "وصیف" كارگزار سامرا دیدار و از او تقاضا كرد كه مقرر‌ی برای وی تعیین كند؛ اما او نیز با یحیی با درشتی رفتار كرد.[7] آشکار کردن قیام: وقتی که یحیی تصمیم به قیام گرفت، نخست به زیارت قبر "امام حسین(ع)" آمد و برای زواری که در آنجا بودند، تصمیم خود را آشکار کرد و گفت من اکنون می¬خواهم، برای احقاق حق برخیزم، هر کس که با من قصد همکاری دارد، آماده شود. جمعی از زائران دعوت او را پذیرفتند و اطرافش را گرفتند.[8] تصرف کوفه
یحیی با همراهان خود شبانه وارد کوفه شدند. همراهانش فریاد می¬زدند، ای مردم داعی حق را پاسخ دهید و دعوت او را بپذیرید. یحیی عده¬ای از مردم کوفه را با "شعار الرضا من آل محمد" به دور خود جمع کرد. سپس برای تأمین هزینه نهضت، بیت¬المال كوفه را به تصرف خود درآورد.[9] درب زندان‌ها را باز كرد و زندانیان را رها كرد و كارگزاران كوفه را از آنجا بیرون كرد.[10] آنگاه به نزد صرافانی كه پول¬های حكومتی، نزد آنان بود، رفت و آن پولها را گرفت. سپس به محله «بنی¬حمان» که خانواده¬اش در آنجا بود، رفت[11] و در این هنگام خبر به "محمد بن عبدالله بن طاهر" والی بغداد رسید. او نیز به عامل خود "عبدالله بن محمود سرخسی" در «سواد» کوفه فرمانی نوشت و او را به جنگ با یحیی بن عمر فرستاد؛[12] اما "عبدالله بن محمود" شكست خورد و سپاهیان یحیی چارپایان و اموال او را گرفتند. یحیی به سوی حومه كوفه رفت و گروهی از «زیدیه» نیز از او پیروی كردند.[13] دستگاه خلافت و قیام یحیی بن عمر
چون خبر قیام یحیی بن عمر به بغداد رسید و "محمد بن عبدالله بن طاهر" والی بغداد عموزاده‌اش "حسین بن اسماعیل" را به سوی یحیی فرستاد و گروهی از سرلشگران خود را نیز با او همراه کرد که از آنجمله "خالد بن عمران،" "ابوالسناء غنوی"، "وجه فلس" و[14].... که آنها از روی کراهت پذیرفتند. چون مردم در دل متمایل به یحیی بن عمر بودند. هرگز سابقه نداشت كه بغدادیان جز او به كس دیگری از این خاندان (خاندان ابوطالب) گرایش پیدا كنند. به هر حال افراد مزبور به "حسین بن اسماعیل" پیوستند. حسین به دنبال ماموریت خود به کوفه آمد و چند روزی در آنجا ماند. آنگاه به قصد جنگ با یحیی حرکت کرد، تا به او رسید. چندی لشگریان حسین بن اسماعیل با یحیی روبه روی هم قرار داشتند؛ اما با هم جنگ نکردند. تا آن که یحیی به قصد «قسین » از آنجا کوچ کرد و هم¬چنان تا قریه¬ای به نام «بحریه» پیش رفت، در آن ناحیه متصدی امور مالیات "احمد بن اسکافی" بود. احمد اموال دولتی را برداشت و فرار کرد؛ اما فرمانده سپاه آن ناحیه که شخصی به نام "احمد بن فرج" بود به جنگ یحیی آمد؛ اما پس از مختصر جنگی تاب مقاومت نیاورد و فرار کرد.[15] سرانجام یحیی
یحیی پس از جنگ با احمد بن فرج راه کوفه را پیش گرفت و به قصد کوفه به راه افتاد. وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختی با او کرد؛ ولی بلاخره از یحیی شکست خورد و گریخت. وجه فلس به «شاهی»[16] رفت و در آنجا به "حسین بن اسماعیل" که اردو داشت برخورد. با او در آنجا به استراحت پرداخت. حسین بن اسماعیل آن قدر در آنجا ماند که سپاه و اسبانش تجدید قوا کردند. از دو لشگری که به هم رسیده بود، سپاهی نیرومند تشکیل شد.[17] در شاهی نبرد سختی میان یحیی و سپاهیان اسماعیل و وجه فلس در گرفت. یاران یحیی وی را تنها گذاشتند و فرار كردند و یحیی در معركه، كشته شد و سرش نزد "محمد بن عبدالله بن طاهر" برده شد. محمد به این مناسبت جشنی بر پا كرد و مردم دسته دسته برای تهنیت نزد او آمدند، محمد نیز سر او را به درگاه "مستعین" فرستاد.[18] ابن اثیر علت شكست یحیی را چنین ذكر كرده است: گروهی از «زیدیه» كه با جنگ و ستیز ناآشنا بودند، از یحیی خواستند كه در جنگ كردن شتاب كند و بر این خواسته خود پا فشاری كردند "هیضم عجلی"(از شیعیان و بزرگان) و جماعت دیگر و عده¬ای پیاده از اهل کوفه که نه مرد نبرد بودند و نه دلیر با او همراه بودند و شبانه به سمت لشگریان حسین بن اسماعیل لشگر کشیدند. صبح به نزد حسین بن اسماعیل كه استراحت كرده بود، رسیدند، یاران حسین برخاستند و سپاه یحیی را از پای درآوردند، هیصم عجلی نخستین كسی بود كه دستگیر شد. پیادگان كوفه بدون هیچ جنگ افزاری فرار كردند. سواران حسین هم آنها را زیر سم ستوران گرفتند و نابود کردند.[19] خبر قتل یحیی بن عمر در کوفه و بغداد
مردم کوفه که قتل یحیی را باور نمی¬کردند، حسین بن اسماعیل، "ابوجعفر حسنی" معروف به «ادرع» را به نزد مردم کوفه فرستاد که خبر قتل یحیی را به آنها بدهد؛ ولی هنگامی ادرع به میان آنان آمد و خبر مزبور را داد. مردم یکسره او را دشنام دادند و سخنان ناهنجاری به او گفتند و به قصد جنگ با او برخواستند؛ تا جائیکه یکی از غلامان او را نیز کشتند. ادرع که چنین دید، یکی از برادران مادری یحیی را به نام "علی بن محمد صوفی" که از فرزندان علی بن ابی-طالب بود، را به نزد مردم کوفه فرستاد. او خبر قتل یحیی را به مردم رسانید و مردم کوفه با دیدن او یقین به قتل یحیی کردند و صداها را به گریه و شیون بلند کردند و به سوی شهر بازگشتند. ولی هنگامی که سر یحیی وارد بغداد شد، مردم به نزد "محمد بن عبدالله طاهر" رفته و او را در این فتحی که نصیبش شده، تبریک گفتند و از جمله کسانی که در ظاهر برای تبریک به نزد "محمد بن عبدالله" آمد، "ابوهاشم داود بن قاسم بن جعفر" بود، که مردی صریح اللهجه و در اظهار عقیده¬اش باکی از مامورین حکومتی نداشت؛ به محمد بن عبدالله گفت ای امیر من آمده¬ام تا درباره چیزی به تو تبریک گویم که اگر رسول¬خدا زنده بود، آن حضرت را بدان تسلیت می¬دادند. محمد سخن وی را شنید؛ ولی هیچ پاسخی به او نداد. محمد بن عبدالله پس از این واقعه به خواهر خود و زنانش دستور داد، به سوی خراسان حرکت کنند؛ زیرا سر یحیی به این شهر آمده است و تجربه ثابت کرده است، هر سری که از این خاندان به خانه¬ای آورده شود، خداوند نعمت و برکت را از آن خانه و خاندان سلب خواهد کرد.[20] سرانجام اسیران لشگر یحیی بن عمر
پس از ورود حسین بن اسماعیل به بغداد، اسیران اصحاب یحیی را وارد بغداد کردند. تا به آن روز هیچ اسیری را بدان وضع رقت¬بار به شهر بغداد نیاورده بودند؛ زیرا آنها را با پای برهنه می¬دوانیدند و هر کدام عقب می¬ماندند، گردنش را می¬زدند. تا اینکه نامه "مستعین" که حاوی فرمان آزادی آنها بود، رسید و به دستور وی همه را آزاد کردند، جز مردی به نام "اسحاق بن جناح" که رئیس پلیس یحیی بود، را به زندان انداختند و در همان زندان از دنیا رفت. پانوشته ها:
[1]. ابن اثیر، الکامل، ترجمه عباس خلیلی، به تصحیح مهیار خلیلی، تهران، شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران، بی تا، ج 11، ص 292. [2]. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، تهران، موسسه مطالعات وتحقیقات فرهنگی، 1364، چاپ اول، ج 2، ص 441. [3]. اصفهانی، ابوالفرج؛ فرزندان ابوطالب، ترجمه فاضل، تهران، کتاب فروشی و چاپخانه علی اکبر علمی، 1329، ج 3ص 36. [4]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441. [5]. طبری، محمدبن جریر؛ تاریخ طبری، ج14، ص 6129. [6]. اصفهانی، ابوالفرج؛ مقاتل الطالبین، مترجم، سیدهاشم رسولی محلاتی، تهران، كتابفروشی صدوق، 1347، ص 529. [7]. الکامل، پیشین، ص 292. [8]. مقاتل الطالبین، پیشین، ص530. [9]. طبری، پیشین، ص 6129. [10]. محمد بن علی بن طباطبا (ابن طقطقی)، تاریخ فخری، ترجمه وحید گلپایگانی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1367، ص 332. [11]. فرزندان ابو طالب، پیشین، ٌص 37. [12]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441. [13]. ابن اثیر، الكامل، ترجمه حمید آژیر، تهران، انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1381، ج 10، ص 4191. [14]. فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 40. [15]. طبری، پیشین، ص 6131. [16]. شاهی نام جایی است كه در نزدیكی قادسیه. معجم البلدان، ص 478. [17]. مقاتل الطالبیین، پیشین، ص 531. [18]. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ترجمه دكتر محمد ابراهیم آیتی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1331،ج 2، ص 530. [19]. الکامل، پیشین، ص294. [20] .فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 42.